._______________.
.صبح روز بعد ، خورشید مثل همیشه از پشت کوها طلوع کرد ،تا مردم شهر فعالیت هاشون رو از دوباره آغاز کنند.
این روز دوم جونگهان تو قصر بود ، و با وجود اینکه از خطاب شدنش با ضمیر موئنث متنفر بود، اما طول وقت سکوت اختیار کرده بود و خودش رو مجبور به تحمل این وضعیت کرد.
اون تقریباً تمام کارهاشو به پایان رسونده بود ، که یهو دید، کنیزان در کنار هم می ایستند تا سریع سرشون رو رو به زمین خم کنن. چه اتفاقی داشت میفتاد؟
جونگهان متعجب با خودش گفت که، ناگهان توسط شخصی به آرومی به گوشهای کشیده شد. تا با لحنی آروم رو به اون بگه: "کنار بایست و چشمات رو به زمین بدوز."
ته صحبتش رو با جدیت گفت که جونگهان نگاه سر تا پایی به اون خانم کرد. طرز لباس پوشیدنش با بقییه کنیزان فرق میکرد و نمیدونست چرا حس میکرد از طبقات اشراف زادس
جونگهان: "چرا؟"
"چون ملکه اعصاب نداره"
جونگهان بی حوصله و خسته به زمین چشم دوخته و بعد همونطور که اون خانم ازش خواست کنارش باقی موند.
تا در همون حین ملکه با غرور و جدیتی که همیشه به همراه داشت وارد راهرو شه.
نگاه نافذ و تیزبین اون، حاضران رو به نظاره نشست.انگار که از میان جمع، به دنبال شخصی میگشت تا به بهو نهای، اون رو مورد سرزنش و توبیخ قرار بده
ملکه با گامهای استوار و محکم از میان کنیزان عبور میکرد تا ناگهان، نگاهش به جونگهان برخورد کنه و بعد قرار گرفتن رو به روی اون پرسید:"تو یکی کنیز جدیدی؟"
CITEȘTI
The Seducer | Jeongcheol
Ficțiune istoricăطبق دستور ملکه ،گروه بزرگی از زنان روستای سان-ری تو اون محوطه جمع شده بودند. که جونگ هان هم جزئی از اونها بود. ........... "خوب گوش کن جونگهان، ملکه به یه کنیز نیاز داره که پسرشو اغوا کنه. چون طی این همه سال هیچ زنی ، چه از طبقات ثروتمند و چه از طبق...