2

650 57 29
                                    

داخل کافه موردعلاقش قدم گذاشت نگاهی به اطراف این مکان پرخاطره انداخت واقعا این کافه مورد علاقش بود، دنج ، راحت و پر از خاطره های شیرین!
لبخند محوی زد یاد اوری خاطرات دوست داشتنیش با مینهو موجب گرم شدن قلبش میشد

"اوه ببین کی اینجاست! هان جیسونگ عزیز ، خیلی وقت بود ندیدمت پسر"

با شنیدن صدای بلند شخص اشنا رشته، افکارش پاره شد و از خاطره های دلنشینش با مینهوش به بیرون کشیده شد .

برگشت به سمت دوست قدیمیش و نیشخند زد

"بله هان جیسونگ اعظم اینجاست! و صبر کن چانگبین شی منظورت از "خیلی وقت " چیه درحالی که فقط ۲ هفته س که سر نزدم؟"

چانگبین اخمی بین ابروهاش شکل گرفت و چشمهاشو ریز کرد ، ی پس گردنی نصیب جیسونگ کرد

" فکر کردی ۲ هفته خیلی کمه جناب هان؟! اصلا یعنی چی که ۲ هفته به کافه قشنگ و نازنینم سر نزدی و از دوست عزیز دوردونه و خوشگلت خبری نگرفتی ببینی مرده‌س یا زنده ؟ من قهرم برو با چند پرس غذا بیا تا شاید بخشیدمت"

پسر درشت هیکل رو‌به‌روش یک بند بدون اینکه نفسی بگیره غر میزد انگار نه انگار ۲۴ سالشه و مثل بچه های ۵ ساله رفتار میکرد ، بعد از اتمام حرفاش به نشونه قهر روشو از جیسونگ گرفت و اخماشو درهم کشید

جیسونگ تمام تلاششو میکرد تا نزنه زیر خنده تا پسرو بیشتر از این ناراحت نکنه ، هیونگش هیچوقت عوض نمیشد همیشه به بامزه ترین شکل ممکن غر میزد یا گله میکرد

" بینی عزیزم، دوست عزیز دوردونه و خوشگلم من معذرت میخوام که نیومدم بهت سر بزنم واقعا سرم شلوغ بود دلت میاد با جیسونگت قهر کنی؟ واقعا؟"

تصمیم‌گرفت کمی مظلوم بازی دربیاره، میدونست چانگبین زود خر میشه و ازین بابت خوشحال بود

چانگبین نگاهی به چهره مظلوم دونگسنگ سنجابیش انداخت و جلوی خودشو گرفت تا زود خر نشه ، واقعا جیسونگ فکر کرده میتونه با اون چهره‌ی مظلومش خرش کنه؟ خب باید بگم درست فکر کرده چون زود وا داد و تسلیم شد

" خب حالا چون من خیلی بخشنده و با محبتم میبخشمت ، بهتره تکرارش نکنی هان جیسونگ"

جیسونگ لبخند دندون نمایی زد
" اه خیلی ممنونم سرورم از این بخشندگی و محبتتون ، چشم چشم هان جیسونگ غلط بکنه"

پسربزرگتر به مسخره بازیاشون خندید
"اه جدا دلم برات تنگ شده بود جیس"

جیسونگ متقابل خندید و چند ضربه روی شونه چانگبین ضربه زد
"منم همینطور بینی ، من میرم روی یکی از میزا میشینم منتظر فلیکسم اونم قراره بیاد"

چانگبین با لبخند سری تکون داد
"دلم برای اون جوجه فسقلی هم تنگ شده باید با اونم ی دعوای حسابی بکنم تا دیگه هیونگ عزیزشو فراموش نکنه و.. همون همیشگی؟"

I want to be a topOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz