سرمای عجیبی رو حس میکرد..
سرمایی که با هیچ چیزی گرم نمیشد جز داشتن نگاهی که بی رحمانه ازش دریغ شده بود.
با یاد اوری اتفاقی که حدودا یک هفته پیش اتفاق افتاده بود تکخندی زد. پسر رو فراموش میکرد؟ این دیگه چه چیز مزخرفی بود که با خودش فکر کرده بود؟ حالا که تمام دنیا و ذهنش شده بود جونگ کوک باید فراموشش میکرد؟ نمیتونست، درواقع خیلی دیر بود..
پسر خیلی وقت بود که خودشو باخته بود و راه برگشتی واسش نمونده بود.
زمانی که تمام وجودش رو به خنده ای که برای کس دیگه ای بود باخت، هیچوقت فکر نمیکرد زمانی برسه که اینجوری نابود بشه و حالا دم از فراموشی میزد؟ چه جالب..!
لبخند محوی که با فکر کردن به جونگ کوک رفته رفته بیشتر میشد، با یاد اوری اینکه سه ماه دیگه پسر رو هیچوقت نمیتونه ببینه، خشک شد و جاش رو به بغضی سنگین داد که خیلی وقت بود روی قلب و زندگی پسر خیمه زده بود.
با چکیدن اولین قطره و خیس شدن گونش، هقی زد و دستاشو محکم دور خودش پیچید.
باید چیکار میکرد؟ چجوری دووم میاورد؟
نمیدونست.. هیچ چیزی رو نمیدونست...
چنگی به سمت چپ سینش زد، جایی که حتی الان هم داشت به یاد جونگ کوکش بی رحمانه میتپید.
تنها چیزی که الان نیاز داشت و با تمام جسم و روحش میخواست، تمام شدن بود، نزدن قلبش بخاطر معبودش بود، همین بود و بس!
دستشو محکم روی دهنش فشار داد تا کوچکترین صدایی بیرون از اتاق نره. تمام صورتش به سرخی میزد و تقریبا به سختی نفس میکشید.
با تقه ای که به خورد، وحشت زده صاف شد.
_ن..نیا داخل..!
تا جای امکان سعی کرد لرزش صداش رو پنهان کنه، ولی انچنان موفق نبود.
دقیقه ای بعد، بعد از پاک کردن صورتش درو باز کرد که تونست جسم کوچیک خواهر کوچکترش رو ببینه.
دختر لبخند ذوق زده ای زد و با جلو اومدن پای برادر بزرگترش رو بغل گرفت.
تهیونگ که متوجه شد لیلی به صورتش نگاه نکرده نفسشو بیرون داد، اما با شنیدن سوالش با کمی تعجب سرشو پایین اورد.
_چرا گریه کردی ته ته؟
_چی؟
دختر سرش رو بالا اورد و با اخمی که به وضوح معلوم بود جوابش رو داد.
_فکر کردی متوجه نشدم؟ همیشه وقتی گریه میکنی صورتت سرخ میشه و کمی بیحال میشی!
تهیونگ که از دقت دختر متعجب بود، با بستن در خم شد و کنار دختر نشست.
_هیس لیلی! نمیخوام مامان بشنوه و الکی نگران بشه.
پایان حرفش مساوی شد با کشیده شدن موهاش توسط دستای کوچیک ولی قوی دختر کوچکتر.
_منظورت چیه اقای بزرگتر؟ همیشه وقتی من گریه میکنم میگی که بزرگ شدی و نباید گریه کنی، بعد میشینی خودت گریه میکنی؟
_گفتم که لیلی چیزی نیست، فقط بهش نیاز داشتم، همین.
تهیونگ با لبخندی که روی لبش شکل گرفته بود جواب داد و لحن اطمینان بخشش باعث شد تا دختر دست از کشیدن موهای بیچاره ته ته اش برداره.
دستی به موهاش کشید و با اخم بانمکی لیلی رو از نظر گذروند.
_چند بار بگم موهای بدبخت منو انقدر نکش؟ اخرش کچل میشم از دستت!
با حرص گفت و انگشت اشارش رو تهدیدوارانه جلوی دختر به حرکت دراورد که ای کاش نمیکرد، چون ثانیه ای بعد با پیچیدن دردی توی نوک انگشتش فریادش بلند شد.
به انگشتش که جای دندونای کوچیک ولی تیز دختر مونده بود نگاه کرد.
_یا گاز میگیرم یا موهاتو میکشم!
گفت و با دیدن نگاه برزخی تهیونگ روش، با پررویی اضافه کرد.
_بهت حق انتخاب دادم خیلیم زیادیته!
بعد از تموم شدن حرفش سریعا بیرون از اتاق برادرش دووید تا مورد اذیت های احتمالی تهیونگ قرار نگیره.
با خنده به راهی که دختر رفته بود نگاه کرد، شاید تنها کسی که میتونست باعث خندیدنش بشه خواهر کوچولوی شیرینش بود.
* * * *
روز بعد درحالی که توی کتابخونه ی دانشگاه نشسته بود و کتابی دستش بود، عینکی که تازه خریده بود رو دراورد و با زدن به صورتش به ادامه مطالعه اش رسید.
ولی با شنیدن صدای اعصاب خورد کن و تو مخ کشیده شدن پایه ی صندلی روی زمین، سرش رو بالا اورد و تونست جونگ کوکی که با نیشخند عجیبی روی صندلی میشینه رو ببینه.
چند ثانیه ای در سکوت و نگاه خیره ی تهیونگ به چشمای جونگ کوک گذشت، ولی سکوت با پیچیدن صدای جونگ کوک توی محیط خلوت کتابخونه شکسته شد.
_عینک جدید گرفتی؟
بر خلاف گذشته، توی صداش اثری از تلخی دیده نمیشد و همین باعث شد تا پسر کوچکتر با تعجب سرشو کمی کج کنه. قرار بود چه اتفاقی بیفته که داشت باهاش نرم صحبت میکرد؟
_میخوای چیکار کنی؟
بدون جواب دادن سوال پسر گفت و منتظر نگاش کرد.
جونگ کوک که منظورش رو نفهمیده بود گیج نگاش کرد.
_منظورت چیه؟
_هروقت اینجوری صحبت میکنی یعنی میخوای یه بلای دیگه سرم بیاری، میخوای چیکار کنی؟
با شنیدن جمله ی تلخ و طعنه امیز پسر اخمی کرد و دستشو روی میز کوبید.
_نمیشه باهات درست حرف زد نه؟
تهیونگ که بخاطر حرکت غیر منتظره جونگ کوک کمی شونه هاش بالا پریده بود، کتابشو کنار گذاشت.
_جونگ کوک.. یه امروزو بیخیال من شو، بزار یک روز هم که شده ارامش داشته باشم چیز زیادیه؟
با صدایی که کم کم اروم تر میشد گفت و دستشو مشت کرد.
_لعنت بهت، کاری باهات نداشتم فقط میخواستم صحبت کنم احمق!
با عصبانیت گفت و با دستش صندلیو به سمت عقب هل داد که باعث شد روی زمین بیفته و صدای بدی ایجاد کنه ولی بدون اهمیت سریعا از کتابخونه بیرون رفت.
تهیونگ که بعد از بیرون رفتن جونگ کوک از کتابخونه روی صندلی نشسته بود، تونست قطره اشکی رو روی گونش حس کنه و بعد از اون پشیمونی بود که وجودش رو پر کرد.
راست میگفت.. اون خیلی احمق بود..
* * * *
بعد از بیرون رفتن از کتابخونه با عصبانیتی که شعله ور شده بود قصد داشت به سمت محوطه بیرون از دانشگاه بره که با وایسادن یکی از دخترای دانشگاه جلوش، مجبور شد بایسته.
_جایی میری جونگ کوک..؟
_به تو ربطی نداره جونگ می، انقدر سر راه من سبز نشو!
دختر که از محکم کنار زده شدنش توسط جونگ کوک شوک زده شده بود حتی بعد از رفتن جونگ کوک دقایقی سر جاش وایساده بود، بدون حرکتی.با رسیدن به محوطه دانشگاه روی یکی از صندلیای خالی نشست و نفسش رو عصبی رها کرد.
متوجه نمیشد اون دختر چرا بیخیالش نمیشد، بار ها شده بود که بد تر از این پسش زده بود ولی انگار نه انگار و روز بعد دوباره جلوش سبز میشد.
اینجوری نبود که جونگ می بهش علاقه داشته باشه یا همچین چیزی، اون فقط میخواست یه شبم که شده پاهاشو واسه جونگ کوک باز کنه، مثل کاری که واسه ی بقیه پسرای دانشگاه انجام میداد.
البته جونگ کوک اینو فکر نمیکرد، ولی زمانی که دختر بدون هیچ شرمی درخواستش رو بیان کرد فهمید که قضیه اینه.
آهی کشید و سرشو به پشت صندلی تکیه داد و چشماشو بست.
_هی جونگ کوک!
با شنیدن صدای ته جو سرشو بلند کرد.
_مگه نگفتی میری کتابخونه کاری داری؟ چیشد پس چرا اینجایی؟
با یاد اوری اون پسر احمق و اعصاب خورد کن دندون قرچه ای کرد. نمیفهمید چرا اونطوری رفتار کرد، درحالی که فقط میخواست باهاش صحبت کنه.
_انجام دادم کارمو، چند دقیقه پیش اومدم اینجا.
_کارت چی بود؟
ته جو درحالی که یکی از صندلی های دور میز رو بیرون میکشید تا بشینه پرسید.
_چیز مهمی نبود.
با شنیدن جواب بی میل جونگ کوک فهمید که بهتره ادامه نده، چون نه جوابی میگیره نه چیزی.
_دوباره جونگ می؟
_از کجا فهمیدی؟
کمی متعجب پرسید و باعث شد ته جو شونه ای بالا بندازه.
_وقتی داشتم میومدم تو راهرو صدای بچه هارو شنیدم داشتن تو و جونگ می رو میگفتن.
_اون حرومزاده ها همیشه پشت سر همه کصشعر میگن!
با پوزخند گفت و دستشو روی میز جلوش گذاشت.
چند دقیقه ای با سکوت سپری شد.
_حواست هست چند روزیه اعصابت تخمی تر از وقتای دیگس؟
ته جو با تکیه دادن به صندلی گفت و نگاهشو به جونگ کوک دوخت.
_درگیر درسای دانشگاهم، میدونی که چند ماه دیگه دانشگاه تموم میشه دیگه اخراشه.
_چقدرم درس خونی تو!
_خفه شو ته جو!
در جواب جمله ی طعنه امیزش گفت و خنده ای کرد.
ته جو چشمی چرخوند و از جاش بلند شد.
_تن لشتو جمع کن کلاس الان شروع میشه.
_تو برو چند دقیقه دیگه میام.
سری تکون داد و با پشت کردن به سمت جونگ کوک به سمت کلاس راه افتاد.
آهی کشید و بلند شد. یجورایی داشت زیر درسا جون میداد، ولی بازم شکر کرد که چند ماه دیگه این عذاب الهی تموم میشه.
وقتی به سمت کلاس میرفت، تهیونگ رو دید که با سری پایین و کتاب به دست از طبقه بالا پایین میاد و توی پله اخر نزدیک بود که روی زمین بیفته.
و زمانی که سر تهیونگ بالا اومد، چند ثانیه ای به هم خیره شدن.
نگاه کسی لبریز از عشق و نگاه دیگری لبریز از بی حسی و سردی.
بند نگاهشون زمانی پاره شد که جونگ کوک با گرفتن نگاهش، چرخی زد و وارد کلاسش شد.
با غمی دوباره که روی قلبش بخاطر نگاه تو خالی پسر نشسته بود، سری پایین انداخت.
تکخندی زد. توقع داشت بعد از اتفاقی که نیم ساعت پیش رخ داده بود پسر چیکار کنه؟
با احمقیش یه فرصت رو از دست داده بود و قرار بود تا اخر عمرش بابت از دست دادن این فرصت، خودش رو لعنت کنه و قلبش رو سرکوب.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام و درود دردونهها، چطورید؟
اینم پارت دوم خدمت نگاهتون، امیدوارم دوسش داشته باشید.
خوشحال میشم حمایتتون رو داشته باشم:)1565 کلمه
-LADA
YOU ARE READING
forgetfulness | KOOKV
Fanfictionعشق برای پسرک، مثل نفسی بود که گرفته شد و هیچکس خبردار نشد، تا مرز خفگی رفت اما چیزی نگفت از دردش و فقط شعله های خواستن و عشق قلب خود پسرک رو سوزوند و پودر کرد. و پسر فهمید که عشق اون چیز شیرین تو داستانا نیست. این داستان تهیونگ 21 ساله بود که با...