PART 8

101 27 3
                                    

نزدیک به نیم ساعتی میشد که مشغول صحبت کردن باهم بودن. محدودیتی توی بیان موضوع نداشتن و از هرچیزی که دوست داشتن میگفتن، هرچیزی.
تهیونگ که چند ثانیه ای میشد به ظرفش که حالا خالی شده بود خیره نگاه می‌کرد، تصمیم گرفت تا بحث جدیدی رو شروع بکنه.
_آه خب.. راستش چند روزی میشه که از محل‌کارم اخراج شدم و دنبال کاری می‌گردم. خواستم ازت بپرسم که..
مکثی کرد و با گرفتن نگاهش از اون ظرف، این‌بار به صورت منتظر یونگی خیره شد و زمزمه‌وار جمله‌اش رو کامل کرد:
_تو جایی رو سراغ نداری که نیروی کار نیاز داشته باشن؟
اخم‌کمرنگی از سر فکر کردن روی صورتش نقش بست. البته که جاهای مختلفی رو میشناخت که به کسی برای استخدام نیاز داشتن اما یونگی هیچ‌کدوم از اون‌هارو به زبون نیاورد.
_البته که میشناسم ولی داخل یک شرکته، میتونی از پسش بربیای؟
از تصمیم‌ش اصلا مطمئین نبود! نمیدونست این فکر درسته یا نه.
نفس‌عمیقی کشید و با یاداوری حرف‌های دکترِ جونگ‌کوک کمی برای تصمیم‌ش مصمم تر شد. تهیونگ یک فرد از گذشته‌ی جونگ‌کوک بود و شاید میتونست به برگشت حافظه‌‌اش کمکی بکنه؟ هرچند که نقش مهمی توی زندگی گذشته‌اش نداشته اما باز هم حس میکرد این فکر اشتباه نیست؛ بلکه دوسربُرده!
هم تهیونگ دوباره کاری رو پیدا میکرد و هم شاید جونگ‌کوک به روال زندگیِ سابق‌ش برمی‌گشت.
_یونگی؟
با به حرکت دراومدن چیزی جلوی صورتش پلکی زد و سرش رو کمی بالا تر برد که تونست صورت گیج‌شده‌ی تهیونگ رو ببینه.
_چیزی شده؟
_اوه البته که نه. متاسفم فقط چند ثانیه‌ای توی فکر رفتم.
_مشکلی نیست. داشتم این رو می‌گفتم که کار قبلیم هم داخل شرکت بود. میشه بیشتر درباره ی اون شرکت بهم بگی؟
مشتاقانه گفت و بدنش رو کمی روی صندلی جلوتر کشید. خوشحال بود که میتونست دوباره سرکارِ مناسبی بره.
یونگی سرش رو تکون داد و با خیره شدن به تهیونگ با حوصله توضیح داد:
_یه شرکت با فعالیتِ برنامه‌نویسی کامپیوتر. البته که نیروهای مختلفی برای کار نیاز داشتن که خب خیلی سریع پر شدن. من کاری رو بهت میگم که هنوز کسی براش استخدام نشده و هم مناسب تر باشه.
بعد از مکث کوچیکی ادامه داد:
شرکت منشی‌ش رو به‌خاطر یه‌سری مشکلات اخراج کرده و نزدیک به مدت‌کوتاهی میشه که دنبال منشی جدیدیه. میتونی قبولش کنی البته اگر مشکلی باهاش نداری.
_منشی؟
یونگی سرش رو تکون داد. تونسته بود تردید رو توی صورت پسرِکوچکتر ببینه اما باز هم امیدوار بود که قبولش کنه.
_این‌طور که درباره‌ی اون شرکت صحبت میکنی ظاهرا محبوبیت زیادی دارن، چرا باید کسی مثل من رو که سابقه‌ی کاری انچنانی نداره رو استخدام کنن؟
با ناامیدی پرسید و اهی کشید.
_چون هیونگت با رئیس شرکت رفیقه و میتونه واست پارتی‌بازی کنه؟
حرفش رو همراه با کمی شوخی گفت و از دیدن برقی که از چشم‌های تهیونگ گذشت خنده‌ی کوتاهی کرد.
_واقعا برام انجامش میدی..هیونگ؟
قسمتِ اخر جمله‌اش رو با کمی تردید گفت ولی خودش هم از گفتن اون کلمه به یونگی، بعد از مدت‌ها کمی خوشحال بود.
_البته که انجامش میدم!
با شنیدن جمله‌ای که با لحنی محکم گفته شده بود، مطمئین شده لبخند زد؛ اما از شنیدن حرفِ بعدی‌ش لبخندش کمی کمرنگ شد.
_فقط یه مشکلی هست.
_چه مشکلی هیونگ؟
مکثی کرد و نامطمئین زمزمه کرد:
_مدیر اون شرکت جونگ‌کوکه.
حالا لبخندش کامل محو شده بود و جاش رو به اخمی‌ داده بود که با گذشت ثانیه پررنگ تر میشد. جونگ‌کوک؟ امکان نداشت بخواد پاش رو توی اون شرکت بزاره، اونم با چه عنوانِ کارکنی؟ منشی!
کسی که نسبت به بقیه‌ی کارکن ها بیشتر با رئیس‌شرکت سروکار داشت و دیدن جونگ‌کوک اونم برای چندین دفعه توی هرروز از توان تهیونگ خارج بود.
_ پشیمون شدم، ترجیح میدم دنبال کار دیگه ای بگردم.
ممنونم بابت پیشنهادت هیونگ.
با قاطعیت گفت و قصد داشت از پشت میز بلند بشه که مچ دستش اسیر دست یونگی شد.
_گوش کن تهیونگ!
میدونم سختته اما قرار نیست اتفاقی بیفته، هیچ اتفاقی.
_ تو از کجا میدونی که هیچ اتفاقی نمیفته؟
لباش رو روی هم فشرد و برخلاف به زبون اوردن اون جمله، توی ذهنش فریاد زد: "چون جونگ‌کوک فراموشی گرفته! "
_چون نباید مهم باشه تهیونگ. خودت هم میدونی که امکانش کمه توی این چند روز کاری گیرت بیاد و با گذشت زمان این پیشنهاد خوب هم از دستت میره!
با دیدن سکوت پسرکوچکتر، از روی صندلی‌ش بلند شد و با فاصله‌ی کمی از پسر ایستاد.
_به چیزهای دیگه فکر کن نه مدیر اون شرکت.
_من...من اگر نظرم عوض شد تا چند ساعتِ دیگه بهت زنگ میزنم.
با عجله گفت و بلافاصله خودش رو به در خروجی کافه رسوند و از اون مکان دور شد.
یونگی آهی کشید و به در شیشه‌ایه اون کافه خیره‌شد،
امیدوار بود که نظرِ تهیونگ عوض بشه.

forgetfulness | KOOKVWhere stories live. Discover now