کوله اش رو روی شونش محکم تر گرفت و با سری پایین و فکری مشغول به راهش ادامه داد. حدودا هشت دقیقه ای شده بود که توی راه خونه بود، ولی انگار امروز راه براش طولانی تر شده بود و هر چقدر ادامه میداد ذره ای جلوتر نمیرفت.
نمیدونست بخاطر فکر مشغول تر از همیشه اشه یا خستگی بیش از حدش برای فشار درساش، البته تهیونگ توی درس خوندن مشکلی نداشت و تقریبا خوب باهاش کنار میومد اما جدیدا رمق درس خوندن هم ازش گرفته شده بود و به سختی این کار رو انجام میداد.
ولی موضوعی که الان توی ذهنش بود خیلی مهم تر از مسائل دیگه در زمان حال بود، تولد جونگ کوک!
این موضوع از زمانی که توی دانشگاه، داخل کلاس نشسته بود به ذهنش اومده و از اون موقع تا خود الان فکرش حول این نقطه میچرخید.
البته تهیونگ هیچ خاطره ی خوشی از تولد های قبلی جونگ کوک نداشت و الان تقریبا از این موضوع که امسال بازم میخواد چه گندکاری دیگه ای انجام بشه هراس داشت.
برای مثال، داخل تولد قبلی جونگ کوک که تقریبا همه ی بچه های دانشگاه با دست و دلبازی دعوت شده بودن که تهیونگ هم جزء اون صد ها نفر بود، میشه گفت فراموش نشدنی ترین اتفاق برای تهیونگ افتاد.•فلش بک
صدای موسیقی شادی که پلی بود که نه چندان هم صدای کمی نداشت، توی سالن نسبتا بزرگی که پر از دختر و پسر های مست و غیر مست، کسایی که میرقصیدن و عده ای که نشسته و با افرادی که میشناختن خوش و بش میکردن، اکو میشد.
ولی این زیبایی هایی که ترجیحا باعث انرژی افراد میشد، برای پسرکی که گوشه ای از این فضای بزرگ نشسته بود اثری نداشت.نزدیک به یک ربعی میشد که مهمونی شروع شده بود و هرکسی به شیوه خودش از این مهمونی لذت میبرد، به غیر از تهیونگ. پسر به این جور مهمونی ها علاقه ای نداشت و حالا هم که همراهی با خودش نیاورده بود واسش سخت تر میگذشت.
تهیونگ فقط بخاطر دادن کادویی که نزدیک به یک ماه، شبانه روز براش زحمت کشیده بود تا بهترین رو بتونه داشته باشه، اومده بود و با خودش عهد بسته بود که دقیقه ای بعد از دادن کادو توی این فضای خفه کننده و شلوغ نمونه.
دقایقی بعد صدای موسیقی کر کننده ای که میپیچید، قط و صدای بم جونگ کوک جایگزینش شد و ثانیه ای از صحبت کردن جونگ کوک نگذشته بود که صدای دست و جیغ ها بالا گرفت.
بدون بلند شدن از جایی که نشسته بود یا حرکت دست هاش برای تشویق، نگاه خیره ای به جونگ کوک که مثل همیشه باعث لرزش قلبش میشد انداخت و ناخوداگاه لبخندی شیفته روی لباش شکل گرفت. جوری به جونگ کوک خیره شده بود که اصلا نفهمید صحبت کوتاهش که شامل "خوش امد گویی و تبریک کوتاهی" بود تموم شده و از روی صحنه پایین اومده و پیش دوستاش برگشته.
ثانیه ای بعد با پلی شدن دوباره ی موسیقی، پلک کوتاهی زد. با نگاهش بین اون جمعیت دنبال جونگ کوک میگشت که با دیدن اینکه تنها در حال برداشتن نوشیدنی ای بود سریعا بلند شد.
توی این چند دقایق تماما منتظر این بود که جونگ کوک تنها باشه تا بتونه کادو رو بهش بده، چون اصلا دوست نداشت کوچکترین ارتباطی با فضای دوستای جونگ کوک داشته باشه. نمیخواست حداقل الان حس بدی از نگاه های عجیب اونا بهش دست بده.
با برداشتن جعبه ی مشکی رنگ نسبتا کوچیک که داخلش ساعت نقره ای رنگی بود لبخندی زد. این ساعت رو به دلیل اینکه مورد علاقه ی جونگ کوک بود گرفته بود و اهمیتی به این نمیداد که قیمت نبستا زیادش باعث خستگی شدید یک ماهش شده بود. چون مجبور بود برای بر اومدن از پس قیمتش زمان زیادی رو برای کار کردن بزاره و وقتی هم که به خونه برمیگشت باید درس میخوند و این برای تهیونگ اصلا راحت نبود. از طرفی هم نمیخواست کوچکترین کمک مالی ای از مادرش بگیره و بار اضافی دیگه ای روی دوشش اضافه کنه.
نگاهی به سمتی که جونگ کوک ایستاده بود انداخت و به قصد رفتن به اون سمت پاهاش رو به حرکت دراورد.
YOU ARE READING
forgetfulness | KOOKV
Fanfictionعشق برای پسرک، مثل نفسی بود که گرفته شد و هیچکس خبردار نشد، تا مرز خفگی رفت اما چیزی نگفت از دردش و فقط شعله های خواستن و عشق قلب خود پسرک رو سوزوند و پودر کرد. و پسر فهمید که عشق اون چیز شیرین تو داستانا نیست. این داستان تهیونگ 21 ساله بود که با...