PART 4

239 58 8
                                    

حدودا چهار روزی از اینکه تصمیم گرفته بود به عنوان هدیه تولد برای جونگ کوک نقاشی ای از چهره اش بکشه، گذشته بود و تقریبا نقاشی کامل شده بود اما باید نزدیک به یک یا دو ساعت دیگه وقت میگذاشت برای یه سری جزئیات ریز اما مهم. کار مهمی نداشت اما یکم احساس خستگی میکرد و ترجیح میداد بعد از اینکه کمی استراحت کرد تمومش کنه تا دقت بیشتری داشته باشه.
غلتی روی تخت زد و کلافه چشماشو روی هم فشار داد.
سردرد خفیفی که داشت باعث میشد کلافگی اش بیشتر بشه و با اینکه قرص خورده بود اما فقط قسمت کمی از سردردش رو کم کرده بود، بخاطر همین کم کم داشت به این فکر میکرد که بهتره یه قرص دیگه هم بخوره تا انقد اون حس عذاب اور روی مخش راه نره.
و البته که بعد از گذشت چند دقیقه دیگه نتونست تحمل کنه و با بلند شدن از روی تخت، از اتاق بیرون رفت و با باز کردن در کابینت قوطی قرصی رو برداشت و یه دونه ازش خارج کرد. شیر آب رو باز کرد و با ریختن توی لیوان قرص رو خورد و با بستن در قوطی قرص اون رو توی جاش برگردوند.
آهی کشید و نگاهش رو به اتاق مادرش دوخت.
دیروز همراه خواهر کوچولوش همونطور که گفته بود، ساکی جمع کرده بود -که شامل وسایل لازم و چند تا لباس بود- و راهی خونه ی داییش شده بودن. از دیروز نزدیک به شیش باری به مادرش زنگ زده بود تا از حالش خبر بده و نگرانش نکنه، اگر الان اینجا بود قطعا نمیزاشت تهیونگ قرص دوم رو بخوره و جلوش رو میگرفت. با یاداوری حرف های مادرش که از ضرر های قرص میگفت لبخند ارومی روی لبش شکل گرفت و بازدمش رو با دلتنگی بیرون داد.
درسته که فقط یک روز بود ندیده بودتش ولی بازهم دلتنگش شده بود و خونه بدون مادرش انچنان حس خوبی رو بهش منتقل نمیکرد.
از فکر بیرون اومد و با نگاه انداختن به ساعت که 9:45 دقیقه رو نشون میداد راهی اتاقش شد و روی صندلی، رو به روی بوم که اندازه ی متوسطی رو به کوچیکی داشت نشست.
نفسی گرفت و همون لحظه که خواست شروع کنه مکثی کرد. تهیونگ عادت نداشت موقع کاری آهنگی رو پلی کنه اما به طور یهویی خواستار این کار شد. گوشیش رو برداشت و بعد از پلی کردن آهنگ مورد علاقش که از قضا ریتم اروم و ملایمی داشت دست بکار شد.

با حس تیر کشیدن گردنش که از پایین و ثابت نگه داشتنش به مدت طولانی بود سرش رو بالا اورد و با بستن چشمهاش سرش رو به چپ و راست چرخوند تا دردش رو کمی کم کنه.
_فاک بهش، فکر نمیکردم انقدر طول بکشه!
با لحن کمی حرصی گفت و بار دیگه بابت اینکه نقاشی بلاخره تموم شده خوشحال شد.
کمی از خواب الودگی گیج بود و بخاطر همین اهمیتی به گرسنگی نسبتا شدیدش نداد و با بلند شدن و خاموش کردن چراغ مطالعه چند بار پلک زد تا چشماش به تاریکی یهویی اتاق عادت کنه و بعد سریعا خودش رو به تخت رسوند و با گذاشتن سرش روی بالشت نرمش آهی از لذت کشید.
لپش رو به بالشت فشار داد و صدای ریزی از بین لبهاش خارج شد. تصمیم گرفته بود که نقاشی رو مستقیما به جونگ کوک نده و اون رو توی کیفش وقتی که حواسش نیست یا از کیفش دوره قرار بده و همراهش یک نامه کوچیک هم بزاره تا نشونی ای از فردی که اون نقاشی رو داخل کیف گذاشته داشته باشه.
با همین فکرا بی حواس پاش رو تکون داد که باعث شد محکم به چوب تخت بخوره و دادش رو همراه با فوش هایی که میداد به گوش چوب برسونه.
_فاک بهت عوضی سفت بی خاصیت، مطمئینم پام نابود شده!
با عصبانیت گفت ولی درد پاش هم که کم کم، کم میشد باعث نشد که بلند بشه و نگاهی به پای بیچارش بندازه بلکه با بستن چشماش و گذاشتن ملحفه ی سفید رنگ و خنک بین خودش و تخت، پاش رو از روش رد کرد و برای خواب اماده شد.

forgetfulness | KOOKVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora