دستش رو روی فرمون مشکی رنگ ماشین، فشرد و باعث سفید شدن انگشت های دست سرد اش شد. با نگاه اشفته ای به چراغی که هنوز رنگی رو نشون میداد که الان نحس ترین، رنگ توی ذهن اش بود نگاه کرد و آه کلافه ای کشید. اون چراغ لعنتی فقط چرا سبز نمیشد تا با تمام سرعتی که داشت بتونه خودش رو به بیمارستان برسونه؟ میتونست بدون هیچ اغراقی بگه که از شدت استرس و نگرانی، کم مونده بود تا محتویات معده اش رو بالا بیاره؛ با این حال سعی میکرد اهمیتی بهش نده و روی موضوع اصلی ای که پیش اومده بود تمرکز کنه.
درحالی که دستی داخل موهاش میبرد، با دیدن سبز شدن چراغ، سریعاً دستش رو پایین اورد و همراه با فشردن پدال گاز نگاهی به آینه ی بغل انداخت و با سرعت نسبتاً زیادی ماشین رو به حرکت دراورد.
با اینکه لحظه ای استرس بیخیال ذهن پر از فکرش نمیشد، ارزو کرد که ای کاش انقدر حرفای اون زن توی ذهنش نمیپیچید!
اما، همونطور که فکر میکرد قرار بود تمام حرف ها و حال بدی که ناگهانی بهش دست داد، دائم توی ذهنش بچرخه و اعصابش رو بیشتر به بازی بگیره.
لحظه ای که به گوشیش زنگ خورد، تونست صدای زن غریبه ای رو بشنوه که بهش تصادف خواهر اش با ماشین رو اطلاع میداد و درخواست داشت تا به بیمارستان مورد نظر بیاد؛ قرار نبود از ذهنش پاک بشه.
مثل همیشه، با غرق شدن دوباره توی افکارش انچنان متوجه ی گذر زمان و اینکه چطوری به بیمارستان رسید، نشد.
با باز شدن در شیشه ای به صورت خودکار، داخل رفت و نگاهش رو داخل محیط بیمارستان چرخوند و جلو رفت.
زنی که روی صندلی نشسته بود و مشغول ثبت چیزی روی کاغذ بود سرش رو بالا اورد، به پسر اشفته ی رو به رو اش نگاه کرد و همراه با لبخند کمرنگی حرف زد:
_میتونم کمکتون کنم؟
_ک-کیم لیلی رو اینجا اوردن؟
اب دهنش رو به سختی قورت داد و با تکون دادن انگشت های دستش، با نگاهی خیره و منتظر به دختر مقابل اش نگاه کرد که با اخم کوچیکی مشغول دیدن برگه ای بود.
_گفتید کیم لیلی؟
با شنیدن لحن سوالی دختر که باعث تشدید استرس اش شد، سرش رو تکون داد.
_بله، کیم لیلی.
_اوه.. بله، حدودا نیم ساعت پیش اوردنش و توی اتاق 103 بستری شدن، همین راهرو رو برید و دست چپ بپیچید ته راهرو، اتاق103.
با تکون دادن سرش قدمی عقب برداشت، با سرعت خودش رو به اتاقی که شنیده بود رسوند و چند قدمی فاصله داشت که با دیدن بیرون اومدن دکتر سفید پوشی، قدم هاش رو تند تر کرد.
_اقای دکتر!
مرد نسبتاً میانسال، سرش رو از شنیدن صدا بالا اورد و به پسری نگاه کرد که به سمتش می اومد؛ لبخندی زد و جلو رفت:
_اقای کیم، درست میگم؟
_بله، اوضاع خواهرم چطوره؟
دکتر نفسی گرفت و با انگشت اشاره اش عینک رو روی بالای بینی اش جلو برد و لبخند اطمینان بخشی زد.
_به نظر میاد که سرعت ماشین یا موتوری که بهش برخورد کرده کم بوده، چون اسیب شدید یا انچنان جدی ای ندیده. اما استخوان ناحیه ی دست کمی اسیب برداشته، ولی اسیبی نیست که مدت زیاد مراحل سختی رو برای ترمیم داشته باشه؛ البته بستگی به فرد داره و ما نمیتونیم زمان اصلی ای رو تشخیص بدیم یا بگیم. خوشبختانه ضربه ای به سر و اسیب اصلی ای وارد نشده و بقیه، زخم های روی پوست هستن که درمانشون راحت تره.
با شنیدن صدای دکتر مقابل، ارامش ناگهانی ای که بهش دست داد رو نمیتونست نادیده بگیره اما نگرانی که هنوز وجود داشت هم قابل توجه بود.
_میتونم ببینمش؟
_حتما.
دکتر درحالی که از کنارش رد میشد گفت و تهیونگ بدون اینکه لحظه ای صبر کنه، جلو رفت و دستگیره ی در رو فشرد و داخل رفت.
YOU ARE READING
forgetfulness | KOOKV
Fanfictionعشق برای پسرک، مثل نفسی بود که گرفته شد و هیچکس خبردار نشد، تا مرز خفگی رفت اما چیزی نگفت از دردش و فقط شعله های خواستن و عشق قلب خود پسرک رو سوزوند و پودر کرد. و پسر فهمید که عشق اون چیز شیرین تو داستانا نیست. این داستان تهیونگ 21 ساله بود که با...