Sword of Darkness_Part7

278 59 73
                                    

یک هفته از زمانی که یونگی به جهنم تلپورت کرده بود می گذشت.مادرش با وجود این که یونگی بیست و چهار سالش بود،اون رو تنبیه کرد و قرار بر این شد که تا دو هفته خبری از بیرون رفتن نباشه چون به نظر می اومد که یونگی با این سن و سال هنوز معنی کلمه مسئولیت رو کاملا درک نکرده بود اما این تنها شکنجه ای نیست که مادرش واسه اش در نظر گرفته.

روزانه نیم ساعت نصیحت کردن و حرف زدن در مورد این که باید می فهمید اون تنها عصای پدر و مادرشه در حالی که پسر و دختر های همسنش همه ازدواج کردن و بچه دارن؛جز عذابی بود که مادرش برای هر روز دو هفته واسه اش اماده کرده و یونگی احساس می کرد که باید کم کم واسه منتقل شدن به تیمارستان اسم خودش رو ثبت کنه.

متاسفانه امشب هم یکی از همون روز ها و اخرای هفته اول تنبیه اش بود.مادرش توی اتاقش اومد،کلی نصیحتش کرد،در مورد هر چیزی که به چشم می دید سرش غر زد و در اخر با گفتن این که یونگی باعث ناامیدی پدرش شده،منتظر یک واکنش بهش خیره شد.

حتما داشت شوخی می کرد درسته؟؟چون محض رضای هر کی که دوستش داشت؛پدرش اصلا از چیزی خبر نداره!!پس چطور می تونست ناامید بشه؟

مادرش احتمالا اون رو هنوز یک تینیجر می دید در حالی که یونگی زمانی که تینیجر بود هیچ شباهتی به همسن و سال هاش نداشت چون که اون بیشتر وقتش رو با پدر بزرگش و توی خونه اش می گذروند.بعد از این که کلی از موهاش رو توی مشتش هاش کشید،با لبخند مصنوعی حرف های تکراری مادرش رو تایید کرد و به خودش قول داد که از این به بعد حتی اگه داره توی اتیش جهنم میسوزه هر کاری که مادرش میگه رو انجام بده چون که شکنجه روانی بدتر از شکنجه جسمی بود.

مادرش یکم دیگه حرف زد و در اخر با دیدن لبخند احمقانه یونگی؛ناامیدانه از اتاق خارج شد.خیلی خوب می دونست این حرف ها توی گوش پسرش نمی رفتن.

به محض بسته شدن در،ملافه سفید رنگ رو دور خودش پیچوند و روی تخت دراز کشید.نفس پر سر و صدایی از بین لب هاش خارج کرد و با خودش گفت:"یکی من رو از دست این خونه نجات بده!!"تقریبا ناله کرد و در اخر با حرص زیر لب فحش داد.

توی این یک هفته احساس کسلی عجیبی داشت و تا می تونست خودش رو از همه چیز دور می کرد.

دانشگاه نمی رفت و پیام های دوست هاش رو که از نگرانی مدام بهش مسیج می دادن،نادیده می گرفت.تمام روز رو بدون این که کاری کنه بین پتو و بالشت هاش می پیچید.

روی تخت دراز می کشید و گاهی وقت ها واسه مدت زیادی به نقطه نامعلومی زل میزد.

قصد داشت امشب رو همون طوری که برنامه چیده بود بگذرونه ولی صدای نوتفکشن های گوشیش انقدر بلند و زیاد بودن که بالاخره تصمیم گرفت نگاهی به گروه چتشون بندازه.

قصد داشت امشب رو همون طوری که برنامه چیده بود بگذرونه ولی صدای نوتفکشن های گوشیش انقدر بلند و زیاد بودن که بالاخره تصمیم گرفت نگاهی به گروه چتشون بندازه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Sword of DarknessWhere stories live. Discover now