7.حلق اویز

101 13 1
                                    

رزالی*

"این دیگه چی بود؟"

وقتی لبامون از هم جدا شد هری گفت.

"متاسفم."

گفتم و خیلی سریع از اتاق رفتم بیرون و از اون راه پله رفتم بالا و به یه انباری رسیدم و رفتم و روی یه جعبه نشستم.من چطور اون کارو کردم؟من بوسیدمش.اوه خدای من.لعنت بهت رز.لعنت لعنت....ولی وقتی بهم گفت ."برام مهمی"و من نگاش کردم. دیگه یه پسر فضول رو ندیدم.برای اولین باراون چشمای سبزه اش رو دیدم .اون موهای شکلاتیش رو دیدم.انگار اون یه فرشته بود.یه پسر دیگه رو دیدم.اوه خدا من نباید به اون فکر کنم.من نباید به هری فکر کنم.ولی نمیشه.لعنت به من .لعنت به تو هری که از ذهنم نمیری.من مثله یه دختر احمق دارم به اون فکر میکنم.اوه نه.نه.نه.نه من نباید به اون فکر کنم. باید پدرمو پیدا کنم.با تمام اخطار های اون در مورد بیرون نیومدن من باید پیداش کنم.

هوا تاریک شده...من توی طبقه دوم مدرسم و در به در دنبال پدرم.سالن خالیه .هیچ کس توی راهرو ها .سالن ها نیست.حتما رفتن خوابگاهشون.دارم از راهرو بزرگ رد میشم .همه شمع ها خاموشن.ولی نور مهتاب ماه از شیشه های بلند و دراز به راهرو میخوره و باعث میشه بتونم جلوی پام رو ببینم. به قدم هام ادامه ادامه میدم ولی انگار این راهرو دراز قرار نیست تموم شه....دوتا دست از پشت دهنم رو گرفت و من چند نفر سیاه پوش که صورتشون هم پوشیده شده بود دیدم.یکی خواست دستمو بگیره ولی من جا خالی دادم و کار ساز هم نبود چون تعداد اونا بود و من داشتم کشون کشون به سمت نرده ها که دو طرفش راهپله ای به سمت پایین بود و به طبقه اول میرسید و لوستری که از سقف اویزون میشد دیده میشد برده میشدم.بالاخره اونا ایستادن و یه گردنبند طنابی دور گردنم رو گرفت و یکشون سرشو کشید و اون طناب سفت تر دور گردنم موند و سر اون طناب به لوستر وصله. من دارم دار زده میشم؟ .اونا کی هستن؟یکی از دستام ازاد میکنم و پارچه ای که باهاش پارچه رو سر یکیشون رو کشیدم تا صورتشو ببینم و وقتی صورتشو دیدم بزرگترین ظربه دنیا رو خوردم....

تد....بهترین دوستم.

تد داره منو حلق اویز میکنه؟بهترین دوستم؟داری با من شوخی میکنی؟

"مجبورم.متاسفم"

تنها چیزی که میگه قبل اینکه منو هل بده و من بیوفتم از نرده ولی نه روی زمین پاهام روی هوا موند و از روی طناب دور گردنم اویزونم و تنها حسم احساس خفگیه.من دارم خفه میشم و تقلا میکنم تا بتونم نفس بکشم .ولی اینجا کسی نیست و من دارم تنهای تنها توی این دنیا در حالی که حلق اویز شدم میمیرم .حس خفیگی تمام بدنم رو گرفته و تنها امیدواری دارم اینه که تا چند دقیقه دیگه همه چی تموم میشه و من به خواب ابدی فرو. میرم و نمیدونم چرا دوستام منو حلق اویز کردن و چرا دوست پسرم بهم شلیک کرد تا بمیرم.و هر دو فقط یه چیز گفتن."مجبورم..متاسفم."این کافی نیست تا بخوان جونمو بگیرن.متاسفم؟فقط همین.تنها چیزی که میتونین بگین همینه؟متاسف هستین که دارین منو میکشین؟ . تقلا میکنم ولی فقط طناب سفت تر میشه و من بیشتر به پرتگاه نزدیک میشم.

AfsoonWhere stories live. Discover now