4.بنگ بنگ

110 13 0
                                    

توی سالن غذا خوری هستیم.به دور و بر نگاه میکنم.زین و لیزا دارن حرف میزنن.سارا ناراحته.رزالی و جان دارن پچ پچ میکنن و تو دنیا خودشونن.خانم تانیان بلند میشه از جاش و همه ساکت میشن.

"امشب جشن اخر فصل.و از اونجایی که این اولین فصلیه که امسال به پایان میرسه.باید زود اماده شین.و تمام پسرا ها باید یه همراه دتتر داشته باشن"

اوه نه.صدای دست و صدای پر هیجان و جیغ مانند دخترا سالن رو پر کرد.

"با من میای جشن؟"

زین از لیزا پرسید .

"اره."

سارا چنگالش رو با حرص فرو کرد تو سیب زمینی.

"بعد ناهار بریم کتابخونه؟"

سارا بهم گفت.

"اره بریم."

زین قبل من و بجای من گفت.

"من منظورم فقط هری بود...فقط هری"

سارا به زین گفت و لباشو بهم فشار داد.

"باشه.بریم.من غذام تموم شد"

گفتمو منو سارا بلند شدیم.

...

توی کتابخونه بین دوتا قفسه بلند چوبی ایستادیم.

"فکر کنم دوستش داشتم."

سارا گفت.

"چی؟"

گفتم

"زین رو میگم....فکر کنم دوستش داشتم."

سارا گفت.

"واقعا بابت لیزا متاسفم."

گفتم.

"تو که مقصر نیستی...راستش اونم نیست...اصلا بحص رو عوض کن."

سارا گفت و من سرو تکون دادم یعنی تایید.

"خب....کی از اونا مواظب میکنه؟"

اولین سوال که به زین ربط نداشته باشه اومد تو ذهنم و من گفتمش.

"کی؟از کیا مواظبت میکنه؟"

پرسیدم.

"از اون دوتا تالن.رزالی و جان.کی ازشون مواظبت میکنه؟"

پرسیدن.

"خب اونا یه پدر خونده مشترک به اسم باب دارن.اونا از پنج شیش سالگی باهم هم بازی بودن و توی نه ،هشت سالگی یه پدر خوانده داشتن و تو یه خونه بودن."

سارا گفت.

"اها"

من مختصر و کوتاه گفتم و کایلی جلوم ظاهر شد.

"سلام.تو با کسی داری میری جشن؟"

پرسید و من به سارا که پشت کایلی بود و نگاه و صورتش غمگین بودنگاه کردم.

AfsoonWhere stories live. Discover now