8.Fisland(فیزلند)

94 12 0
                                    

رزالی*

"اونایی که این کارو کردن تد و پنی بودن."

پدرم گفت و صورتش عصبانی بود.

"صورت تد رو دیده بودم."

بی اهمیت گفتم.واقعا هم دیگه برام اهمیتی ندارن.

"دادگاه اونا هم هست.محکوم میشن."

پدرم گفت .

"پدر !من باید باهات حرف بزنم."

گفتم.

"باشه دخترم.بگو"

پدرم گفت.

"تنها"

گفتم و به ادیوان و هری که داشت میرفت سمت در نگاه کردم. ادیوان هم بلند شد و رفت.

"پدر یادت میاد اون داستانی که وقتی نه سالم بود خاله ام تعریف کرد."

گفتم.

"عزیزم تو برای اطرافیانت بدیومنی نمیاری برای اطرافیانت این چرت بود .خاله ات الان تیمارستانه."

پدر گفت.

"پدر من اون موقع کوچیک بودم یک بار دیگه برام بگو"

خواهش کردم و پدرم اه کشید و ناراحت بود ولی قبول کرد.

"یه دختر بد یومن با چشم های بنفش پا به دنیا میزاره..مادرو پدرش خیلی خوشحال بودن چون اون دختر خیلی زیبا بود ولی دنیا خوشحال نبود چون از بد یومنی دتتر خبر داشت..دختر بزرگ میشه و دوست پیدا میکنه ،مدرسه میره و با بقیه بازی میکنه. ولی نمیدونه برای ادمهای دور و برش یه ابره سیاه عه.روزها میگذره و اطرافیان اون یکی یکی. درد،غم،اندوه،تنهایی رو حس کردن ولی نمیدونستن اینا همه بخاطره اون دختر کوچوله عه. هر چی بیشتر میگذشت اونا بد بخت تر میشدن و کم کم اون دختر عزیزانش رو از دست داد و از دست سرنوشت ناراحت بود که چرا اینکارو باهاش کرد ولی این خودش بود که بدیومن بود . تا روزی که یک پسر دست او را میگیرد و اون پسر شجاع تر از این بود که بخاطر بدیومن ای او دستش رو ول کنه و اون دختر بهش اعتماد میکنه و طرح پشتش رو به اون نشون میده و وقتی اون پسر لمس اش میکنه اون رنگ عوض میکنه و فقط با پیوند انها این بدیومنی از بین میره و اطرافیانش از بد بختی و غم ازاد میشن....رز بهت گفتم اینا چرته"

پدرم میگه و آه میکشه.

"سگم که یه روز جنازش تو حیاط پیدا شد.مادرو پدرم که مردن.عموهام که خاعن از اب در اومدن.خاله هام که یکی خودکشی کرد اون یکی تو تیمارستانه.دوستام بهم خیانت کردن.جان که مرد.تو هم که پسرت رو از دست دادی.هر کی درو برم بود بد بخت شد."

گفتم.

"این واقعیت نداره دخترم"

پدرم اصرار کرد.

"پس چرا وقتی هری به خالکوبیم دست زد اون رنگش تغییر کرد؟"

گفتم و پدرم شوکه شد و رفت تو فکر...

AfsoonWhere stories live. Discover now