5."من معتاد نیستم."

110 15 0
                                    


"دختره داره به هوش میاد"

پرستار گفت و باب رفت سمت در اتاق ولی برگشت سمت ما

"تا وقتی موضوع تیر خوردنش رو نفهمیدیم هیچکس بهش نمیگه جان مرده."

باب میگه و ما سرمون رو تکون میدیم یعنی باشه.

رزالی*

توی شکمم احساس درد میکنم....خماری.....چشمام رو باز میکنم و سعی میکنم بفهمم کجام و چم شده....پرستار بالا سرمه و وقتی چشمای باز شده منو میبینه سریع میره بیرون .لباس بیمارستان تنمه ولی اینجا بیمارستان نیست...یه چیزی بین درمانگاه و بیمارستان.لباس کرمی که تو جشن پوشیدم رو اونور آویزوون میبینم.روش یه جای دایره کوچیک و خون هست.خون؟.راستی جان کجاست؟من چرا اینجام؟ ..پدر خوندم میاد بالا سرم.

"ج...جان ....کجاست؟"

به سختی حرف زدم.

"خوبه خوبه ولی الان نمیتونی ببینیش."

پدرخوندم میگه و تار های موم که رو صورتم بود رو میده کنار و بهم لبخند میزنه.

"چ...چر...چرا؟"

میپرسم.

"فعلا مهم نیست...بهت میگم دخترم...باشه؟...همچیو...ولی تو اول بهمون کمک میکنی...هر وقت درد نداشتی بگو."

پدرم میگه.

"ب...ب.. با...شه"

میگم صدام قطع میشه وقتی درد شکمم یکدفعه زیاد میشه و به خودم میپیچم و پرستار میاد و یه چیزی تو سرمم میریزه و صورت پدرخوندم جلو چشمام تار میشه وسیاهی...

هری*

منو بردن توی یه اتاق بزرگ .چندین صندلی توی چند تا ردیف ..مثه کلیسا چیده شده..من میرم روی یکیشون میشینم و پروفسور ادیوان .که اخلاقش سگه میاد و جلوم یه صندلی میزاره و میشینه.حرف نمیزنه تا در باز میشه و رزالی با یه سرم که به آویز فلزی و چرخدار وصله میادو روی صندلی میشینه و پددر خوندش کمکش میکنه و بعد از اتاق میره.

"نه اونجا نشین .بیا رو این صندلی"

پروفسور ادیوان به رزالی میگه و به صندلی کنار من اشاره میکنه.رزالی پا میشه و میاد کنار من میشینه.

"اول تو هری بگو چرا اونجا بودی؟چی شنیدی؟چی شد؟"

ادیوان با جدیت میگه .من کل ماجرا رو مو به مو واسه صدمین بار میگم.

"و تو رز.چرا اونجا بودی؟"

ادیوان میگه.

"کجا؟"

رز میگه و اخمای ادیوان میره تو هم.

"بیرون جشن."

ادیوان میگه.

"من....نمیدونم"

رزالی میگه.

"چی؟بگو....چرا اونحا بودی ؟"

AfsoonWhere stories live. Discover now