هیچی یادم نمیاد که کی پام به اینجا باز شد، بعد از اینکه آدم کشته شد! اونم به دست نیفتی؛ که البته خیلی هم کار خوبی کرد حالا فرشته های هیون اومدن و منو گرفتن.
دستامو به زنجیر های تیغ داری بسته شده و با هر تکون کوچیکی زخم هام تازه میشن و زیر لب ناله میکنم و اشکام از چشمام سرازیر میشه"ای کاش کسی بود که الان از این وضع نجاتم میداد"
اشکام بیشتر از قبل سرازیر میشن و نفس عمیقی میکشم و سایه ی روشن یکی از این فرشته های هیون بالای سرم میوفته
"چارلی کوچولو! تو خوب میدونی که ما یه قراری داشتیم"
بینیمو بالا میکشم و بخاطر تازیکی اتاق و مدت زیادی موندن توی تاریکی، نور حلقه ی بالای سرش چشمامو اذیت میکرد.
چشمامو میبندم و سرمو به سمت دیگه ای میگیرم که باعث میشه دستام که با زنجیر بسته شده بودن دوباره زخمی بشن و لبمو از درد گاز میگیرم."شما مردم منو میکشین! این یه قرار نیست..."
اون سیلی محکمی به صورتم میزنه و کم کم دلم میخواست از زخمای دستم و کبودی های روی بدنم گریه کنم و هق هق کردن بیوفتم
" شما حتی لیاقت زنده موندن رو ندارین ! ما بهتون رحم میکنیم که میذاریم 364 روز رو زندگی کنین و اون یه روزی که ما میایم باید کثافتاتونو پاک کنیم!"
لگدی به شکمم میزنه که نفسم بریده میشه و ناله ی بلندی از درد میکنم و توی خودم جمع میشم، نفس نفس میزنم و توی صورتش خون های جمع شده داخل دهنمو تف میکنم و خنده ی بلند و شیطانی ای میکنم
" حالا برو خودتو پاک کن شاید ذات خرابت مثل روی سفیدت تمیز بشه"
وقتی اینو بهش میگم تیغ های زنجیر های بسته شده به دستم و فشار محکمی میده که جیغ بلندی میزنم و از درد زیادش اشکام همینطور سرازیر میشن
"حالا حالا ها بخاطر مرگ آدم مهمون ما هستی پرنسس چارلی"
نیشخندی بهم میزنه و وقتی از اتاق خارج میشه دربزرگ و آهنی رو محکم میکوبه و صدای گوش خراشش توی گوشم میپیچه.
بدنم ضعف داره، روی زمین میوفتم ولی حتی زانوهام به زمین نمیرسه و فقط دستام بیشتر به زنجیر ها برخورد میکنه و گریه هام بیشتر میشه
" بابا... وگی... انجل..."
به قدری ضعیفم که نمیتونم ارتباط برقرار کنم با هیچکدومشون، نیاز دارم یکیشون بیاد و نجاتم بده اما .. هه.. خودمونیم٫ شک ندارم الان همشون به فکر عشق و حال خودشونن چون اونا جهنمی ان. نبایدم براشون مهم باشه که من اینجا گیر افتادم.
خیلی وقته ناامید شدم وقتی هنوز بعد یک ماه هیچکدومشون سراغی از من نگرفتن و دنبالم نگشتن، خیلی بهشون امیدوار بودم که اون دوستامن و خانوادمن و قطعا قبول نمیکنن روزاشون بدون من بگذره اما ... من همچنان به صدا کردنشون ادامه میدم، شاید یکیشون پیداش بشه.
"سرپنشس...الس..تور...الستور.."
بیجون تر از این میشم که بتونم اسم الستور رو کامل تلفظ کنم و وقتی با تموم توانم سعی میکنم صداش کنم، صدای خودمو توی گوشم میشنوم و چشمام بسته میشه و سرم پایین میوفته.
"خوب بخوابی پرنسس کوچولوی جهنم، ما باهم میریم خونه"
•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•
500
سلام دوست جونیا
خب این یه داستان متفاوته، کوتاهه، مثبت هیجده، فحش داره چیزای بد داره کارای خاک برسری داره و خلاصه
من سعی میکنم پارتایی که مینویسم طولانی نشه که حوصلم بگیره داستانو بنویسم و شماها حوصلتون بگیره بخونیدش
خلاص از این رو هم تعداد پارتا کمه هم کلمه هاش ولی خب دارم سعیمو میکنم با توجه به کم بودنش جزئیات و کیفیت خوبی رو بهتون تحویل بدم❤️
دوستتون دارم ماچ به لپاتون از طرف پنی🕊️
YOU ARE READING
Hellish Love (Hazbin Hotel spinoff)
Fantasyچیشد که جهنمی شدیم؟ مگه قرار نبود زندکی خوبی روی زمین داشته باشیم؟ تو نمیتونی خوب باشی!؟!؟ حتی واسه ی یه لحظه ام که شده به منفعت خودت فکر نکنی و مردمو بابتش به کشتن ندی! این عشق نیست. تو خود جهنمو به زندگیم آوردی!