"خوب بخوابی پرنسس کوچولوی جهنم، ما باهم میریم خونه"
کت راه راه قرمز و اون هیکل بزرگ و قد بلند، گوشای بلند مخملی و خونی که از لباش میریخت و لبخند همیشگی روی صورتش.
چشمام بسته میشن و آزاد شدن دستام از اون زنجیر هارو حس میکنم و منتظر برخورد بدنم به زمین بودم که گرفته میشم" اون فرشته های حروم زاده دونه دونه تقاص پس میدن دارلینگ"...
... بدنم روی سطح نرمی قرار میگیره که بخاطر زخمای روی بدنم ناله ی کوچولویی از دهنم بیرون میاد
" بذار ببینم چقد بدنت خراش برداشته"
چشمامو نیمه باز میکنم و صدای خوش صوت نرم و کلمات مرتب و دقیقی که از دهنش بیرون میومد بلافاصله دریافت میکنم که الستور نجاتم داده
ناخن های بلندش و انگشت های کشیده اش روی بدنم کشیده میشه و دکمه های پیرهن سفید رنگی شده با خونم رو باز میکنه و زخم های کوچیکی که از بالا تا پایین شکمم شکل گرفته بود با باز شدن دکمه هام خودشون رو نمایان میکنن
" لعنتی بهم دست نزن..."
سعی میکنم دستش رو از روی بدنم کنار بزنم و بخاطر درد بدنم صدام خیلی ضعیف تر میرسید و الستور کاملا بی تفاوت به چیزی که گفتم پیرهنم و از تنم در میاره و سوتینم رو باز میکنه
"فاک... الستور"
دستامو با یکی از دستاش بالای سرم قفل میکنه و روی بدنم خیمه میزنه و با چشمای قرمز و نافض به بدنم خیره میشه و نفس های تند و گرمش به پوستم برخورد میکنن و ناخواسته به صورتش خیره میشم و نگاهم رو روی چشمات قفل میکنم، زبونش رو روی لباش میکشه و همچنان لبخندش رو روی صورتش حفظ میکنه
" اوه دارلینگ، انتظار داشتم بدنت رو بلوری و سفید ببینم اما الان فقط خونی و زخمه! "
سرش رو نزدیک تروقوه ام میکنه و زبونش رو روی خراش خونی ای که اونجا ایجاد شده بود میکشید
" الستور... درد میگیره..."
با بغض بهش خیره میشم و نفس عمیق میکشم، اما بدنم واکنش دیگه ای به کار الستورنشون داد، ناخواسته پاهامو به هم فشار دادم و کم کم خیس شدن پوسیمو حس میکردم و نفسمو لرزون بیرون میفرستم
سرش رو از گودی گردنم بیرون میاره و توی چشمای پر از اشکم خیره میشه، دستش رو از روی پهلون برمیداره و با دوتا از انگشتاش گونم رو نوازش میکنه
" اشکات میتونن بر علیه تو بشن دارلینگ"
دوتا انگشتاش رو روی لبم میذاره و سمت گوشه های لبم میره و به سمت بالا حرکتشون میده
" لبخند بزن، نذار هیچکس بفهمه چقدر درد میکشی، تسکین برای عزیزات و درد برای دشمناته! "
اب دهنم رو قورت میدم و سرمو به نشونه ی تایید و تفهیم تکون میدم و دستام رو که بالای سرم نگه داشته بود ول میکنه و از روی بدنم بلند میشه
بدنم بخاطر نفسای گرمش و لمسای کوچیکش کاملا تحریک شده بود و نیپلای صورتیم کاملا برجسته بودن و از خجالت زیاد لپام قرمز تر از همیشه شده بودن
اتاقش کاملا تاریک بود بعد از چند لحظه سکوت دوباره برگشت پیشم
"بیا زخمات رو باهم ببندیم پرنسس کوچولو، رئیس باید به هتلش برگرده. خدمه نگرانن هوم؟ "
••••
500
خب سلام
میدونم میدونممممم خیلی طولش دادم
درگیر امتحانای دانشگاه بودم و تازه تموم شدن و خب حالا خدمتتونم، نگران پارتای بعدی نباشین اونقد طولانی نیست که زیاد حرص بخورین
دوستتون دارم از طرف پنی🪽🌬️
YOU ARE READING
Hellish Love (Hazbin Hotel spinoff)
Fantasyچیشد که جهنمی شدیم؟ مگه قرار نبود زندکی خوبی روی زمین داشته باشیم؟ تو نمیتونی خوب باشی!؟!؟ حتی واسه ی یه لحظه ام که شده به منفعت خودت فکر نکنی و مردمو بابتش به کشتن ندی! این عشق نیست. تو خود جهنمو به زندگیم آوردی!