از پله ها اومدم پایین و ظرف رو تحویل یکی از خدمتکار ها دادم دستم رو برای اینکه نگاهی به ساعت بندازم بالا اوردم
که با جای خالی ساعتم روبه رو شدم واسه لحظه ای هول
شدم و خواستم دنبالش بگردم که..."سولهی هر وقت چیزی خواستی میتونی راحت بهم بگیش لازم نیست خجالت بکشی چون من اینجام تا بهت کمک کنم"
با کف دست یکی خوابوندم تو پیشونیم آخه مگه چقدر میگذره که اون ساعت رو بهش دادم؟ فکر کنم کم کم دارم آلزایمر میگیرم!
سولهی ویو:
نگاهی به ساعت انداختم
ساعت 7:15 شب بود
میشه گفت خیلی وقت ندارم چیزی تا ساعت 7:35 نمونده باید هر طوری شده از دست این عمارت نفرین شده و صاحبش فرار کنم
واقعا باید از هوسوک و جیمین به خاطر این لطفی که در حقم کردن ممنون باشم شاید به خاطر من به دردسر بیوفتن اما مطمئناً دوست صمیمی شون بلایی سرشون نمیاره درسته؟
فلش بک*
زمان زیادی از رفتن جیمین نگذشته بود که دستگیره در دوباره به صدا در اومد اما جیمین همین الان رفته بود..
~ خدمتکارا برای اینکه آمادت کنن میان پیشت
فاک... سریع همون حقه خوابیدنی که روی جیمین سوار کرده بودم انجام دادم
• سولهی؟
این بار صدای کسی که اسمم رو به زبون میاورد فرق میکرد اما مثل دفعه قبل پر از صمیمیت بود
سولهی مطمئن باش خدمتکار ها برای یه برده این همه صمیمیت به خرج نمیدن همین یه بار هم به این صدا اعتماد کن!
سولهی فقط همین یه بار!یه بار دیگه اما با کلی تردید ملافه رو از روی سرم کنار زدم که با صورت یه سنجاب توی چهار چوب در مواجه شدم
با سر تایید کردم که بیاد داخل و سریع بدون هیچ مکثی اومد داخل انگار که اومده سرقت یه بانک که این همه با احتیاط میومد داخل
اومد و نشست روبه روم.. لبش رو با زبونش خیس کرد
•خب.. سولهی اول بگو که بدون هیچ چون و چرایی به حرفام گوش میدی؟
+چیشده مگــ...
•سولهی!
+باشه باشه
YOU ARE READING
_°D•r°e•a°m_
Humor+صبر کن... ~ سولــ.. اینبار با صدای بلندتری حرفم رو زدم +گفتم صبر کن!.. بغضم کم کم دیگه داشت میشکست... اما نه من نباید پیش همچین آدم بی ارزشی علاوه بر بغضم غرورم هم میشکستم برای همین سعی کردم کنترلش کنم + یعنی خیانت کردن و از پشت خنجر زدن این هم...