part 6

83 16 2
                                    

&خب که چی شه
€ها؟
&منظورم اینه چرا فرار کردی؟؟
€خب من اونجالو دوس ندالم دوشتام مشخلم میکنن و همش اژیتم میکنن منم فلال کلدم و اومدم بیلون که شوما منو اولدید تو ماشین
&نترسیدی؟
€چلا خیلی تلسیدم چون نمیدونشتم باید چیکال کنم

دختر بچه وقتی داشت اینو میگفت سرشو انداخت پایین و بغض کرد‌.

یونگی وقتی واکنش دختر بچه رو دید سریع حواسشو پرت کرد.

&اوه اینجا یه بستنی فروشیه

دختر بچه سرشو بالا اورد و با دیدن بستنی فروشی لبخندی زد.

یونگی ماشینو پارک کرد و ازش پیاده شد به سمت در دختر بچه رفت تا کمکش کگه پیدا شه.

باهم وارد مغازه شدن و بعد از سفارش بستنی روی یکی از میزا نشستن و تا دختر بچه بستنیشو بخوره.

€تو نمیخولی ؟

دختر بچه با چشمای مظلومش به یونگی نگاه کرد و قاشق بستنیو به طرفش گرفت.

&نه بخور

دختر بچه سر تکون داد و قاشقو گذاشت تو دهنش و با لبای جمع شده شروع به خوردن بستنی کرد.

&اسمت چیه؟
€شوها

دختر بچه با دهان پر جواب مرد رو به روشو داد.

&سوها خانم میدونی چقد خطرناکه که تنها اومدی بیرون

دختر بچه با بغض نگاش کرد

€ولی من کشیو ندالم باهاش بیام بیلون

یونگی بهش نگاه کرد وقتی دید اوقات بچه رو تلخ کرده از کارش پشیمون شد.

&فعلا بستنیتو بخور

دختر بچه بعد ار یاد آوریه بستنی با خوشحالی سر بستنیش برگشت.

یونگی به دختر بچه نگا کرد که چطوری داره بستنیو با لذت میخوره لبخندی زد و موهای چتریشو کنار زد تا انقد نره توی چشماش.

بعد از تموم شدن بستنیه دختر دوباره سوار ماشین شدن و یونگی به طرف جایی رفت که دختر بچه رو پیدا کرده بودن.

&خب اسم من یونگیه
€اوه یونگی آجوشی

یونگی بخاطر طرز گفتن اسمش لبخندی زد و آروم شروع به صحبت کرد که دخترو ناراحت نکنه.

&میدونی بچه ها تو این سنو سال نباید بیرون باشن مخصوصا امگاها چون خطرناکه و ممکنه اتفاقای خوبی نیوفته
€میدونم و خانوم ملبیم گفت
&چرا به حرفش گوش ندادی
€چون نمیخواشتم اونجا بمونم منم دوش دالم مامان و بابا داشته باشم

یونگی کمی ناراحت شد ولی خب اینم سرنوشت اون بچه بود.

&چند لحظه تو ماشین باش الان برمیگیرم جایی نریا.
€باشه

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 17 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Light in the dark (Kookmin)Where stories live. Discover now