𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑✨

291 72 12
                                    

سلام به همون چندتا ریدر قشنگم🥲‌
این پارت شروع داستان قشنگ تهکوکمونه پس دوستش داشته باشید😁

........................

جونگکوک دیوونه بود، شاید عشق دیوونه بود، کی می‌دونست؟ اما پسرک می‌دونست که نیاز داره مرد سردش رو ببینه. از کی اون مرد برای جونگکوک شده بود؟ شاید واقعی نبود؛ اما پسرک می‌تونست در ذهن اون رو مردش صدا بزنه، اون رو حامی صدا بزنه، اون رو سکوتی پر از درد صدا بزنه.

مثل همیشه نبود، اهمیتی نمی‌داد چه لباسی پوشیده، موهاش رو چه مدلی درست کرده یا حتی صورتش چه جوری دیده می‌شه. الان تنها چیزی که اهمیت داشت دیدن مرد غریبه بود تا قلب نا‌آرومش رو درمان کنه، آره اون مرد هم درد بود هم درمان، لبخندش امید زندگی بود و چشم‌هاش ناامیدی.

هوفی کشید و بعد از برداشتن دسته‌کلید خونه، از در بیرون رفت، یک صدا از قلبش می‌گفت بره و یک صدای دیگه دوباره از شکستن جونگکوک می‌ترسید، توی دو راهی بدی قرار داشت و مغز جونگکوک پر شده بود از تضاد. مثل پروانه‌ای شده بود که به عشق شمع می‌سوخت؛ اما ناامید نمی‌شد، شاید جونگکوک هم مثل پروانه نور رو می‌دید و گرما و حرارت سوزاننده‌ی شمع رو حس نمی‌کرد.

با قدم‌های بلند خودش رو به پارک کناره خونه‌اش رسوند. وقتی مرد رو جای همیشگی دید، ناخوداگاه لبخند زد، عشق واقعا چه قدرتی داشت؟ جونگکوک می‌دونست این عشق براش درد به‌وجود میاره؛ اما همزمان با دیدن اون غریبه پروانه‌های توی قلب کوچیکش شروع به بال زدن می‌کردن.

جونگکوک با ظاهری که سعی می‌کرد خودش رو بی‌خیال نشون بده روی نیمکت نشست، درونش غوغا بود؛ اما چهره‌اش سکوت و بی‌حوصلگی رو فریاد می‌زد. تهیونگ با نشستن پسرک خرگوشی کنارش یکه خورد، فکر می‌کرد با رفتار زشت اون روزش دیگه حتی نخواد ده قدمیش راه بره چه بسا که دوباره بخواد به اینجا بیاد.
انگار یک قرار نانوشته بین اون دو نفر بود که هر روز عصر سر ساعت، روی این نیمکت نشسته باشن و بدون یک کلام حرف به پرنده‌ها غذا بدن. ده دقیقه گذشته بود؛ اما هنوز هیچ کدوم از اون دو نفر نه قصد رفتن داشتن نه حرف زدن، حتی تهیونگ که هر روز بعد از ده دقیقه به خونه برمی‌گشت نمی‌خواست بودن کنار پسرک رو از دست بده. دقایق به سختی می‌گذشتن که بالاخره جونگکوک تصمیم گرفت مثل همیشه اون اول شروع کنه.
_ چرا نمی‌خوای باهام حرف بزنی؟

مرد به چشم‌های براق جونگکوک که الان برق زندگی‌اش رو از دست داده بود خیره شد؛ اما حرفی نزد. چه‌طور می‌تونست دلیل حرف نزدنش رو به پسرکی بگه که چشم‌هاش شده بود آیینه امید زندگی‌اش؟ نمی‌دونست این حس چیه؛ اما تهیونگ هم دوست داشت هر روز عصر صورت معصوم جونگکوک رو ببینه و بعد به خونه‌ی سرد و ساکتش برگرده.

جونگکوک به چشم‌های قهوه‌ای خالی از امید مرد خیره شد. با تمام وجود به دنبال یک حرف یا دلیل بود؛ اما تمام این‌ها فقط امید واهی بود که به قلب متوهمش خرونده بود، اون مرد قصد نداشت لب‌های قشنگش رو باز کنه تا با صداش جونگکوک رو از اینی که هست دیوونه‌تر کنه. پسرک دیگه زده بود به سیم آخر. از روی نیمکت بلند شد و با صدای بلندی گفت:
_ هی تو! می‌دونی همین غرورت باعث شده اینجا تنها بشینی؟

تهیونگ با بُهت به پسری خیره شد که با بی‌رحمی تمام داشت نقضی که ازش متنفر بود رو به صورتش می‌کوبید، تهیونگ نخواسته بود تنها باشه، تهیونگ نخواسته بود که قوه تکلمش رو از دست بده؛ خداش همه‌ی این‌ها رو ازش گرفته بود. بغض همیشه نشسته توی گلوش رو قورت داد، دفترچه‌ای که همیشه توی جیبش قرار داشت رو بیرون آورد و با یک روان‌نویس شروع کرد به نوشتن. جونگکوک با تعجب به کارهای عجیب غریب مرد خیره شد، وسط دعوا داشت چیکار می‌کرد، می‌خواست گزارش بنویسه؟ افکار ذهنش با گرفته شدن تیکه کاغذ جلوش پراکنده و نابود شد. با تردید کاغذ رو از دست مرد گرفت و به رفتن معشوقه‌ی غریبه‌اش خیره شد، به سرعت شروع کرد به خوندن.
+ ببخشید اگه باعث ناراحتیت شدم، دیروز هیچ کاغذی همراهم نبود تا بهت جواب بدم، امروز هم صبر نکردی، البته من هم جرئت حرف زدن نداشتم، چه طور می‌تونم از دلیل حرف نزدنم بگم؟ من نمی‌تونم صدام رو به گوشت برسونم؛ ولی تو چشم‌هات رو از من نگیر، این چشم‌ها می‌تونه هرکسی رو به زندگی برگردونه.

جونگکوک متوجه نبود؛ اما اشک‌هاش سرازیر شده بودن، دست خودش نبود چه‌طور تونست با مردی که هاله افسرده و غمگین اطرافش داره اینجوری حرف بزنه، قلبش به درد نیومد با این حرف‌ها؟ اشک‌هاش رو پاک کرد و به راهی که مرد رفته بود خیره شد، باید بهش می‌رسید، باید با هم حرف می‌زدن.

تهیونگ راه خونه رو در پیش گرفته بود؛ اما قدم‌هاش بی‌حال و خسته بود، دیگه کشش نداشت، دیگه نمی‌تونست این درد رو تحمل کنه، یا به قول پسرک تنهایی رو تحمل کنه.

چند شب دیگه می‌تونست این سکوت زبونش و فریادهای قلبش رو تحمل کنه؟ چند شب دیگه می‌تونست با افکار گذشته سر رو بالشت بذاره؟ چند شب دیگه می‌تونست بی‌خوابی رو تحمل کنه؟ تهیونگ شکسته بود، شاید مرده بود و خبر نداشت، کجای این زندگی مرد شبیه یه انسان زنده بود؟ شاید پسرک نقطه عطفی بود که بعد از این همه سال باهاش رو‌به‌رو شده بود؛ اما باز هم خودخواهی بود اگر می‌خواست اون رو کنارش داشته باشه. زیر لب با بی‌صدایی زمزمه کرد:
_ من خیلی وقته تموم شدم، روحم شبیه لیوان چاییه که یک‌ماهه مونده روی میز، همون‌قدر سرد و کدر. من خیلی وقته تموم شدم، دقیقا از همون شبی که فهمیدم همه چیزم رو از دست دادم.

بدنش جونی نداشت، شاید به خاطر نخوردن قرص زیر زبونی قلبش بود، مثل همیشه تهیونگ اهمیت نداده بود، مثل همیشه می‌خواست به یه خواب راحت بره و دیگه چیزی رو حس نکنه؛ اما چرا الان حس مزخرفی داشت؟ چرا داشت به این فکر می‌کرد الان که داره می‌میره اون پسر بخشیدتش؟ اگه اون چشم‌های معصوم تهیونگ رو نبخشیده باشه چی؟ اگه بعد از رفتار تهیونگ دیگه به مردم مهربونی نکنه چی؟
اون داشت بی‌هوش می‌شد؛ اما هنوز تنها چیزی که داشت بهش فکر می‌کرد پسری بود که توی ذهنش خونه داشت.

جونگکوک راهی که تهیونگ رفته بود رو داشت می‌دوید تا به مرد برسه؛ اما با دیدن بدن خم شده مرد ترسید و هین بلندی کشید، تیر خلاص زمانی خورد که تهیونگ پخش زمین شد، نه الان وقتش نبود.

جونگکوک:
_ می‌دونی شاید تو نفهمیده باشی؛ اما همین چشم‌های خاموشت شد زندگی من، رویای من، آینده من، تو رو توی خلوت خودم مرد من صدا می‌زدم، شاید دوست نداشته باشی؛ اما دست خودم نیست، وقتی روزانه به اونجا می‌اومدم بهت علاقه پیدا کردم، حقیقتا اول از چهره جذابت خوشم اومد؛ اما کم‌کم از نگاه حسرت بار و مهربونت به بچه‌ها خوشم اومد، از آرامشی که داشتی، از آرامشی که به من می‌دادی. شاید روانی‌ام که بدون هیچ محبتی دوست داشتم؛ اما دست خودم نیست، این قلب لعنتی دست می‌ذاره روی غیرممکن‌ترین‌ها؛ می‌دونم تو الان من رو دوست خودت می‌دونی؛ اما نمی‌شه فراتر بریم؟ نمی‌شه تو بشی دوست‌پسر و مرد این پسر عاشق؟ تو من رو توی گوشیت آگاپه ذخیره کردی، می‌شه تمام عشقت رو به من بدی؟

.......................

_من با هر دو می‌میرم، احساسات تهیونگ و عشق جونگکوک
_فکر می‌کنید جونگکوک و تهیونگ از این به بعد چی‌کار می‌کنن؟
_البته یه اسپویل هم براتون توی دیلی گذاشتم🥰
اینجا نمیتونم بذارم برای همین توی دیلیمه
دیلی من: @furusatoMS

𝐖𝐨𝐫𝐭𝐡 𝐨𝐧𝐞 𝐬𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝|𝐕𝐤|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang