Chapter 9

536 62 18
                                    

_بیدار شدی پسرم؟
چشمای مارک با شنیدن صدای آشنایی که به سکوت وادارش کرده بود، باز شدن. با خالی شدن و پاک شدن ذهنش، احساسات مثل سیل بهش هجوم اوردن. تحمل اون احساسات طاقت فرسا بودن و به طور غریزی دستاشو رو گوشاش گرفت تا خفه شون کنه.
گرمای دستی رو روی شونه ش حس کرد و فورا اون لمس رو شناخت. آرزو داشت اون دستا کارای بیشتری براش انجام بدن، بغلش کنن و بهش امنیت بدن. اون دستا با بقیه دستایی که آزارش میدادن، بهش صدمه میزدن، میبستنش، بهش درد میدادن و مهارش میکردن، فرق داشت.
این دستا همیشه آرومش میکردن. چشمای صاحب دستو به یاد اورد، زیبا ولی شیطانی. اون چشما همیشه به طور عجیبی بهش زل میزدن.
وقتی حس و هوشیاریش برگشت، به شخصی که روبروش نشسته بود نگاه کرد.
وقتی مطمئن شد اون کیه، انگار خیالش راحت شد و جرعت کرد صداشو نشون بده.
_...مامان...
فقط یه زمزمه بود ولی بدون شک صدای پسر بود. آرزو داشت از تظاهر به لال بودن خلاص شه ولی نمیشد برخلاف خواسته زن عمل کنه.
چشمایی که بهش خیره شده بودن پر از گرما و لطافت بودن، ولی بیشتر از چند ثانیه طول نکشید که چشمای فولادی سرد جای اونارو گرفتن. بعضی اوقات مارک فکر میکرد دو شخص کاملا متفاوت داخل اون بدنن.
زن لبخند دوست داشتنی ای روی لباش نشوند و سرشو تکون داد . پس مادرش بالاخره اومده بود تا ببینتش.
مارک میخواست بهش بگه که دیگه ترکش نکنه و اونو تنها نزاره. اون واقعا نمیخواست دوباره با ذهنی قفل شده تو اون زندان بمونه. نمیخواست بیصدا بمونه. نمیخواست ذهنشو دستکاری کنن. فقط میخواست با مادرش باشه و میدونست که اون هرگز چنین اجازه ای رو نمیده، مهم نبود چقدر التماس کنه.
_خوبه، بیدار شدی
دست زن همچنان رو شونش مونده بود، مثل هروقتی که جلسه ی هیپنوتیزمو تموم میکرد و اینکارو میکرد. زن طلسم کننده ی اون بود. اربابش بود. مادر خونیش بود.
امروز با بقیه روزا فرق داشت. نگرانی مثل خوره به جون پسرک افتاده بود. چیزی بود که مادرش باید میدونست. باید میگفت تا سنگینی از روی سینش برداشته شه. احساس میکرد گیر افتاده. آخرین چیزی که میخواست ناامید کردن مادرش بود ولی موقعیت انتخابو ازش گرفته بود.
_مامان...اون فهمید. اون میدونه...من خیلی متاسفم...پنیک کردم و کنترلمو از دست دادم...
بین هر کلمه ی اون اعتراف اجباری، هق هق میکرد و احساس گناه اشتباهی که مرتکب شده بود رو نشون میداد. اون به مادرش قول داده بود تا آروم بمونه و طبق نقشه ی دقیق مادرش پیش بره ولی دقیقا برعکس عمل کرده بود.
این حقیقت که نمیتونست هروقت میخواد مادرشو داشته باشه و شرایطی که توش قرار داشت فراتر از تحملش بودن و برای پسری به سن اون زیادی بودن.
دست زن محکمتر شونشو چنگ زد. انگار هشدار بی صدایی بود که زن بهش داد. نارضایتی تو نگاه نافذش معلوم بود.
مارک همه ی تلاششو کرد تا احساساتی که درحال فوران بود رو مهار کنه و جلوی اشکاشو بگیره. باید به مادرش نشون میداد که اون میتونه خودشو کنترل کنه تا رضایتشو بدست بیاره.
_خوب بهم گوش کن. تو به اون هیچی نگفتی! حتی اگه میخواستی هم بخاطر هیپنوتیزم نمیتونستی. به خاطر همین باید تحت هیپونوتیزم باشی و این هم به نفع منه هم خودت
مارک به دلیل احساس گناهش بی تردید دلیل و حرفاشو قبول کرد، غافل از سواستفاده ی مادرش ازش.
_چقدر دیگه باید اینجا بمونم؟ از اینجا بدم میاد
_صبور باش پسرم. بزودی میارمت پیش خودم. همه چی داره طبق نقشه هام پیش میره
زن با دیدن غم پسرش لبخند دیگه ای بهش زد تا تشویقش کنه، اگرچه روح پسر خبر نداشت که این لبخند از فکر نابود کردن شخصی منشا میگیره.

The Return of Devil JudgeWhere stories live. Discover now