Chapter 10 (p1)

146 29 7
                                    

_ نه، پرونده‌ی مارک دیگه زیرنظر تو نیست. بحث تموم

لحن محکم یوهان که با قاطعیت روی تصمیمش اصرار داشت باعث شد گائون بیشتر عصبانی بشه.

_ جدا؟ الان که معلوم شد میتونه حرف بزنه و انقدر به حقیقت نزدیکم، میخوای ولش کنم و تنها پرونده ای که بهم سپردیو بهت برگردونم

گائون سعی داشت با فشار دادن مشتش عصبانیتشو کنترل کنه. امکان نداشت عقب بکشه، قطعا باهاش مقابله میکرد...
افکارش متوقف شدن، سعی داشتن از قبول کردن اینکه یوهان چه جایگاهی تو قلبش داره طفره برن.
کاملا میدونست تقصیرارو گردن کی بندازه و شروع به غرغر کنه، هرچی نباشه موضوع کاری بود ولی الان همه‌چی برای گائون پیچیده شده بود.
یوهان رئیسش بود و الان تبدیل به معشوقش شده بود و این به این معنی بود که اون نمیتونست این دونفرو ازهم جدا کنه و هرکدومو جداگونه داشته باشه.
این تجربه براش جدید بود و نمیدونست چجوری با این موضوع حساس کنار بیاد. اونا تو گذشته، بحثا و اختلافات زیادی داشتن ولی اون زمان لازم نبود نگران احساسات شخصیشم باشه.
از این مطمئن بود که هرچقدرم از دست یوهان عصبانی باشه نمیتونه بزاره این موضوع رو رابطشون تاثیر بزاره.
یوهانم همونقدر عصبی بود ولی خشمشو نشون داد و سعی کرد لحنشو کنترل کنه.

_ خودت خوب میدونی که منظور من این نیست. امنیت تو اولویت منه و به خطرش نمیندازم...نمیتونم بزارم همچین اتفاقی دوباره تکرار شه

گائون ترس یوهانو درک میکرد. موقعی یوهان که از دست مارک نجاتش داد با چشمای خودش ترسشو دیده بود.
اون واقعا بخاطر نجات جونش قدردان یوهان بود ولی احساس میکرد محافظت بیش از حدش بخاطر اطمینان از اینکه خطری اونو تهدید نمیکنه، زیاد از حد و کنترل کننده بود.
گائون میخواست یوهان بهش اعتماد داشته باشه و بدونه که اون از پس خودش برمیاد پس دوباره شروع کرد به دلیل اوردن.

_ ببین قول میدم هیچوقت با مارک تنها نباشم. راستش از وکیل کو خواستم باهام بیاد...اینجوری هیچ خطری برا من و حتی وکیل کو وجود نداره. من فقط میخوام پرونده‌ رو تموم کنم

یوهان از حرف گائون اصلا خوشش نیومد ولی خوب میدونست که دیگه نمیتونه مثل گذشته گائونو نادیده بگیره و دست به سرش کنه.
رابطشون از قبل فراتر رفته بود و میدونست که حق نداره تنهایی درمورد بعضی چیزا تصمیم بگیره، مخصوصا چیزیایی که به گائون مربوط میشد.
یوهان از همون موقعی که باهم خوابیدن میدونست راه برگشتی وجود نداره. از اون روز به بعد دیگه روحش متعلق به گائون بود.
گائون مثل یه گل کمیاب بود. کلمات برای توصیف اون کافی نبودن.
معصومیتی که داشت اونو فریبنده‌تر میکرد. نرمی و لطافتش به قلب یوهان گرما میبخشید و در عین حال وفاداری و اعتقادات محکمش راجب عدالت اونو ارزشمندتر میکرد.
گائون روز به روز بیشتر شبیه اون میشد و خودشم تغییر کرده بود و این روزا بیشتر به نظرات گائون توجه میکرد. و یکی از سختترین تغییری که آگاهانه انجامش داد این بود که از تحمیل ایده هاش به روش خودش روی دیگران دست بکشه.

The Return of Devil JudgeWhere stories live. Discover now