اون رفت.. رفت تا با حقیقت رو به رو بشه و تصمیم بگیره. برای زندگیش، برای آینده اش. و من عاجزانه ازش درخواست کردم که توی بیخبری رهام نکنه.
نگرانی چیزی نبود که بهِم اجازه بده، روی کار تمرکز کنم. فیلم برداری سخت ترین کار ممکن به نظر میرسید و من فقط منتظر بودم تا صدایی به گوشم برسه و ازم بخواد استراحت کنم.
بر خلاف انتظارم صدایی که چنین درخواستی ازم بکنه، به گوشم نرسید.
کارَم که تموم شد، خسته تر از همیشه به خانه برگشتم، و فقط خودم رو روی تخت خوابم رها کردم. چرا اون روزهای بیخبری تمام نمیشد؟ شاید بهتر بود که من بهش زنگ بزنم.
صفحه موبایلم رو که روشن کردم، متوجه پیامی از طرف بکهیون شدم. خدای من! اون پیام صبح برام اومده بود و من اینقدر درگیر کار بودم که حتی متوجهش نشدم_توی شرایطی نیستم که بخوام بدبختیم رو برای کسی شرح بدم. اما قول دادم که بهت خبر بدم؛ پس میگم. من کسی بودم که بهش گفتم از خیانتش با خبرَم، و اون کسی بود که با بی تفاوتیه تمام آخرین ضربه اش رو زد و رفت...
چندبار اون متنِ لعنتی رو خوندم؟ خودمم نمیدونم. آخرین ضربه ای که بکهیون نوشته، دقیقا چی بود؟
بی درنگ باهاش تماس گرفتم اما خاموش بودن موبایلش چیزی بود که باهاش مواجه شدم.
اینطوری نمیشد. اگر باهاش حرف نمیزدم از نگرانی جون میدادم و این چیزی نبود که میخواستم.
پیدا کردن شماره پدرش چندان کار سختی نبود. با استرسی که تمام وجودم رو فرا گرفته بود باهاش تماس گرفته و زمانی که صدای آرامش رو شنیدم نمیدونستم اون مکالمه رو چطور شروع کنم._سلام آقای بیون، من.. من اوه سهونم. دوستِ بکهیون
چند ثانیه ای سکوت بینمون حاکم شد. اما اون دوباره به حرف اومد و صدای آرامش اینبار حسِ متفاوتی در خودش جای داده بود.
_ بفرمایید، چه کمکی از دستم بر میاد؟
_ من با بکهیون تماس گرفتم..
اشکالی نداشت که حقیقت رو بگم نه؟ بکهیون گفته بود پدرش از رابطه اش خبر داره، پس مشکلی نبود.
_ شما میدونید چه اتفاقی بین بکهیون و دوست پسرش افتاده؟
_ شما از کجا میدونید آقا؟
دستپاچه حرفم رو ادامه دادم
_ گفتم که دوست بکهیونم. من نگرانشم آقای بیون. اون چند روز پیش اومد اینجا و اصلاً حال خوبی نداشت. گفت دوست پسرش .. خب چطوری بگم..
_ میدونم چه اتفاقی بین اون دونفر افتاده. متاسفانه پسرِ عاشقِ من چند ساله تمام، چشم بسته با اون آدم زندگی کرد و حالا طوری شکسته که من به عنوان پدرش نمیدونم چیکار کنم.
نفسَم رو حبس کردم. یعنی اوضاعش خیلی داغون بود؟
_ میشه بگید حالش چطوره؟ من فقط یک پیام کوتاه ازش دریافت کردم و حالا موبایلش خاموشه
STAI LEGGENDO
[ REGRET ]
Storie d'amore[ حسرت ] گفت آدمی رو تصور کن که به دست نیافتنی ترین خواسته زندگیش رسیده؛ و من به این فکر کردم که اصلاً خواسته من چیه؟ اون موقع نمیدونستم که [خودش] بود.. دست نیافتنی ترین خواسته ام رو میگم. بزرگترین خواسته زنگیتون چیه؟ _ اینکه بهش برسم _ و بزرگترین...