see U again

53 8 2
                                    

‎هیونگ با لرز کارت دوربین رو درآورد و به کامپیوترش وصل کرد و سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا از گریه از حال نره؛ هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که مجبور شه ویدیو دوستش رو قبل از خودکشیش ببینه!
.
.
.

دوربین رو تنظیم کرد و دقیقا جلوش روی مبل نشست، خب حتی ‌نمی‌دونست از کجا شروع کنه یا حتی نمی‌دونست داره برای کی ویدیو می‌گیره؛ جیمین، تهیونگ؟

نمی‌دونست، اما بالاخره وظیفه خودش می‌دونست که قبل از رفتن پیش معشوقش،‌ برای دوست‌هاش حرفی زده باشه!

سرفه کوتاهی کرد و به دوربین خیره شد.

-خب راستش رو بخواید، نمی‌دونم باید از‌ کجا شروع کنم ولی می‌‌خواستم برای کسی که بدن من رو پیدا می‌کنه حرفی زده باشم؛ خب قبل از هر چیزی، من کیم نامجون ۳۲ ساله هستم، کسی که خانواده‌ای نداره و توی پرورشگاه بزرگ شده؛ دقیق یادم نمیاد اما فکر کنم ۱۷ سالم بود که توی پرورشگاه خبری پیچید، خانواده‌ای سرشناس و تقریبا می‌شه گفت ثروتمند و البته مذهبی، اومده بودن تا بچه‌ای به سرپرستی بگیرن؛ اون لحظه اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم که اون شخص من باشم! آخه می‌دونید من ۱۷ سال بود که به سرپرستی کسی در نیومده بودم و خب حتی دیگه انتظار هم نداشتم تا کسی بیاد و من رو انتخاب کنه؛ اما انگاری خبر هوش خوب من، البته جوری که بقیه می‌گن، به گوش خانواده کیم رسیده بود و من قرار بود پسر دومشون باشم؛ درسته، پسر دوم چون اون‌ها پسری ۱۹ ساله به اسم کیم سوکجین داشتن، پسری فوق‌العاده زیبا و قد بلند با موهای مشکی خوش‌حالت و پوستی که به رنگ برف بود؛ خلاصه طبق گفته خودشون، اون‌ها نتونسته بودن فرزند دیگه‌ای داشته باشن برای همین دنبال فرزند خوانده‌ای بودن که اختلاف سنی کمی هم با پسر خودشون داشته باشه؛ همین شد که من، کیم نامجون ۱۷ ساله به سرپرستی گرفته شدم.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی اشک‌هاش رو بگیره.

-راستش من هیچ‌وقت نه عاشق شده بودم و نه فکرش رو می‌کردم؛ اما سوکجین همه چیز رو برای من عوض کرد؛ اون با اخلاق خوبش و زیبایی که مثل الماس توی چشم بود، کم‌کم به قلبم نفوذ کرد و باعث شد توی‌ زندگیم کسی رو داشته باشم تا بپرستمش! البته من می‌دونستم که خانواده سوکجین مذهبی هستن و از اونجایی که کل زندگیم رو بهشون مدیون بودم، سعی کردم همه چیز رو توی دلم نگه دارم اما انگار سرنوشت این رو برام مقدر نکرده بود؛ جین برعکس چیزی که فکرش رو می‌کردم، بهم علاقه‌مند شده بود و قسمت مهمش این بود که اون مثل من بزدل نبود! برای همین یک شب به اتاقم اومد و با بوسیدنم همه چیز رو به من اعتراف کرد و من... خب من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، شما هم اگه جای من بودید نمی‌تونستید، اون یک الهه‌‌ست و خب من فقط یک انسان معمولیم!

البته هیچ‌چیز اون‌طوری که فکر می‌کردیم پیش نرفت؛ یک‌بار مادر سوکجین ما رو درحال بوسیدن دید و خب من رو از اونجا بیرون و اسمم رو از شناسنامه‌شون پاک کردن؛ ولی همه این‌ها برای من قابل تحمل بود چون اون موقع من ۲۹ سالم بود و شغل و درآمد خوبی داشتم و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، من سوکجین ‌رو داشتم که هنوز یه جورایی با هم ارتباط داشتیم؛ اما وقتی خانوادش به این موضوع هم پی بردن، اون رو تقریبا توی خونه زندانی کردن و همین باعث شد سوکجین کنترلش رو از دست بده و...

دیگه نتونست جلوی اشک‌هاش رو بگیره.

-و خودش رو دار بزنه. من... سوکجین من خیلی تحمل کردم اما فهمیدم که دیگه نمی‌تونم تحمل کنم و کنارت نباشم، و من هم تصمیمم رو گرفتم؛ سوکجین عزیزم! من یک جا خوندم که اگه من هم مثل تو به بهشت برم، می‌تونم مستقیم پیشت بیام، پس من هم طنابی که تو باهاش خودت رو از من گرفتی رو دقیقا پشت به دوربین آویزون کردم؛ من همین‌جا ویدیو رو قطع می‌کنم و از کسی که قراره بدن من رو پیدا کنه عذرخواهی می‌کنم، اما باور کنید سوکجین منتظر منه و من هم تا اینجا زیادی خود‌خواه بودم که پیشش نرفتم، پس خداحافظ همگی!
————————
سلام به همگی خوشحالم که باز فعالیتم رو شروع کردم، خیلیییی♥️🖇️
این لینک چنل تلگرام اگه کارام را دوست دارید حتما عضوش بشید: https://t.me/Myunspokennn
بچه ها حتما من رو تو واتپد داشته باشید که بوک‌ جدید تو راه🌱
راستی کارهام همزمان تو چنل نامجین هم آپ میشه اگه دوست داشتید به اونجا هم یه سری بزنید: https://t.me/+NvGTA3_V1KU3YzU8

see U againOnde histórias criam vida. Descubra agora