قسمت بیستم
روبروی آینه ایستاد و دستی به شکمش کشید. حالا دونهی گریپفروتش دوماهه شده بود و به اندازهی یه گیپفروت واقعی رشد کرده بود.
-لوهان باور کن اون گردی کوچولو اصلا از روی لباس مشخص نیست.
سهون که میدونست امگاش چرا هنوز آماده نشده و مدام شکمش رو چک میکنه، گفت و دستهاش رو جلوی سینهاش توی هم قفل کرد.
لوهان با لبهای آویزون به سمت سهون برگشت و گفت:
-پدرم گفت تمام فامیل و دوستهای خودش و مامانم توی مهمونی امشب هستن. همهی اونها راجع به رایحهام میدونن. نمیخوام...نمیخوام فکر کنن من و تو به خاطر حاملگی من با همیم و با نگاه ترحم آمیز بهت خیره بشن.
سهون با لبخند کوچیکی جلو رفت و دستهاش رو دور بدن لوهان حلقه کرد. بینیش رو روی موهای لوهان گذاشت و لب زد:
-بذار هر جوری دوست دارن بهم خیره بشن. من که چشمهام فقط تو رو میبینه دونهبرف.
بوسهای روی گونهاش گذاشت و عقب کشید.
-خب حالا بگو ببینم دوست داری چی بپوشی؟
لوهان روی تختشون نشست و گفت:
-یه تیشرت و شلوارک ساده. ترجیحا تیشرت اورسایز. نمیخوام به شکمم بچسبه و کسی بفهمه.
سهون سر تکون داد و به سمت کمد رفت. یه تیشرت سفید اورسایز که با فونت قرمز و زرد بزرگی روش نوشته شده بود "don't touch " رو انتخاب کرد و به سمت لوهان برگشت.
-به نظرم این عالیه! اینطوری هیچکس هم نمیتونه بهت نزدیک بشه!
سهون گفت و لوهان بیاختیار به انتخابش خندید.
-خدای من! سهون میخوایم بریم مهمونی. بار که نمیریم اون رو انتخاب کردی. یه تیشرت ساده و رسمیتر انتخاب کن.
سهون با اینکه جدا دلش میخواست لوهان همون تیشرت رو بپوشه، با حرف منطقی نامزدش موافقت کرد و تیشرت رو سرجاش برگردوند. یه تیشرت اورسایز سفید با یقهی گرد و بدون طرح که آستینهاش نارنجی بودن، برداشت و روبروی لوهان گرفت.
-این خوبه؟
لوهان نگاهش رو روی تیشرت چرخوند و سر تکون داد.
-فکر کنم خوب باشه.
سهون نگاهی به شلوارها و شلوارکهایی که البته اکثرشون رو خودش برای لوهان خریده بود، چون عاشق وقتهایی بود که میتونست موقع رانندگی یا مهمونی، پوستش رو مستقیما لمس کنه، انداخت.
-بهتر نیست شلوار بپوشی هانی؟ توی جمعیت راحتتر نیستی؟
لوهان بلند شد و جلو رفت. یکی از شلوارکهای جین رو برداشت و گفت:
-نه شلوارک باشه بهتره. گرمم میشه.
سهون اخم کرد. نمیدونست چرا برخلاف بقیهی مواقع، الان دلش نمیخواد لوهان شلوارک بپوشه. سهون شناختی از خانوادهی مادر و پدر لوهان نداشت و نگران واکنشهاشون بود.
-میگم...اگر این رو بپوشی، بهتر نیست؟
یه شلوار جین روشن توی دستش گرفت و کنار تیشرت روی تخت گذاشت.
-ببین خیلی خوشگل میشن با هم.
لوهان نگاهش رو به سهون داد و با لبهای آویزون گفت:
-ولی هوا گرمه...
سهون نفس عمیقی کشید. خودش کنار لوهان بود و مطمئنا قرار نبود اشتباه قبل رو تکرار کنه و لوهان رو تنها بذاره، پس به ناچار و تخت تاثیر لبهای آویزون دوست پسرش، سر تکون داد.
-خیلی خب هانی. همون رو بپوش.
به لوهان نزدیک شد و بعد از گرفتن لبهی تیشرتش، گفت:
-دستهات...
لوهان مثل بچهها، دستهاش رو بالا برد و اجازه داد سهون تیشرت قبلیش رو از تنش دربیاره و تیشرت جدید رو بهش بپوشونه.
شلوارش رو هم با کمک سهون پوشید و بعد روبروی آینه نشست تا موهاش رو مرتب کنه.
لوهان حالا بیشتر از قبل موهاش رو صاف میکرد و به سهون گفته بود دوست داره بعد از تموم شدن حاملگیش، بره و موهاش رو کراتین کنه تا نیاز نباشه کلی زمان برای صاف کردنشون صرف کنه.
هرچند که سهون برخلاف اوایل آشناییشون که اعتقاد داشت موهای صاف بیشتر به لوهان میان، حالا عاشق پیچ و تاپ اون تارهای رنگی روی پیشونی امگاش بود. سهون واقعا حس میکرد قراره حسابی دلش برای اون تارها فلافی و دلبر روی سرش تنگ بشه، اما به تصمیم امگای دلبرش احترام میذاشت.
لوهان لنزهای طبیش رو هم گذاشت و لبخندی به تصویر خودش توی آینه زد.
-سهونی خوب شدم؟
پرسید و سهون بلافاصله جواب داد:
-خوب بودی دونهبرف.
لوهان از روی صندلی بلند شد و گفت:
-منظورم با این لباسها و میکاپه.
سهون نیم نگاهی به صورت دوست پسرش انداخت و خداروشکر کرد که لوهانش اهل آرایش غلیظ و میکاپ تند نیست، چون اون صورت به حدی زیبا بود که انگار خدا خودش برای میکاپ کردنش وقت گذاشته و اگر قرار بود لوهان هم توش دست ببره، مطمئنا با هر قدم، کشته میداد!
-عالی شدی هانی. خیالت راحت.
لوهان انگشتش رو روی لپ خودش زد و گفت:
-ولی پف کردم. حس میکنم خیلی مشخصه که گریپفروت توی شکممه!
سهون کت مشکی رنگش رو برداشت و روی پیراهنش پوشید.
-مشخص نیست هانا. باور کن هیچکس قرار نیست بفهمه. بهت قول میدم.
لوهان نفس عمیقی کشید و سر تکون داد و ترجیح داد دیگه راجع به این مسئله بحث نکنه.
سهون به سمت آینه رفت و کراواتش رو مرتب گره زد. یقهاش رو مرتب کرد و دستی به موهاش که قبل از پوشیدن کتش، به بالا حالتشون داده بود، کشید. به سمت لوهان برگشت تا چیزی بگه که متوجه شد نامزدش مشغول نوشتن چیزی روی یه برگهی قرمز رنگه. نگران از چیز نامشخصی که داشت نوشته میشد، خواست جلو بره که لوهان سریع اون برگهی استیک رو روی آینه چسبوند و از اتاق بیرون رفت.
سهون به سمت آینهی کوچیک که جدیدا به یه تابلوی اعتراف تبدیل شده بود، رفت و برگهی قرمز رنگ رو برداشت.
"نیازی نیست وقتی داریم میریم مهمونی انقدر خوشتیپ باشی جناب اوه! توی اون مهمونی لونینگ و کلی امگای دیگه هم هستن و من حسودیم میشه!"
با دیدن اون متن، بیاختیار خندید و برگه رو کنار گذاشت. از اتاق خارج شد و تونست لوهان رو ببینه که داره قبل از رفتن، آخرین قاشقهای بستنی توتفرنگی موردعلاقهاش رو میخوره.
کنارش روی مبل نشست و گفت:
-کیوتی داریم میریم مهمونی و تو نشستی داری بستنی میخوری؟
لوهان لبهاش رو آویزون کرد.
-خب الان میریم اونجا و همهتون مشروب میخورین، ولی من نمیتونم بخورم.
سهون که میدونست حق با لوهانه، چونهاش رو گرفت و لبهای شیرینش رو توی دهنش کشید. اثر کمرنگ بستنی رو از روی لبهاش پاک کرد و عقب کشید.
-حق با توعه هانی، ولی مطمئن باش پدرت حواسش به همه جا هست و برای تو هم کلی آبمیوهی خوشمزه آماده کرده.
لوهان نفسش رو با "آه" بیرون داد.
-دلم به همین قرصه فقط!
سهون سرش رو به دو طرف تکون داد و چیزی نگفت. لوهان چند وقتی میشد که حسابی پرخور شده بود، البته دکترش مدام میگفت کاملا طبیعیه و نباید جلوش رو بگیره.
اما نگرانی سهون بابت نوع خوراکیهایی بود که همسرش عاشقشون شده بود. لوهان مدام دنبال شیرینی و بستنی و پاستیل بود و این سهون رو بابت سلامتیش نگران میکرد.
لوهان آخرین قاشق بستنیش رو خورد و گفت:
-خب تموم شد. حالا میتونیم بریم.
راه نیم ساعته تا خونهی پدر و مادر لوهان، خیلی زود گذشت. سهون ماشین رو یکم پایینتر از خونهشون پارک کرد و پیاده شد. ماشین رو دور زد و بازوش رو به سمت لوهانی که از ماشین پیاده شده بود، گرفت. لوهان دستش رو دور بازوش حلقه کرد و بهش چسبید و سهون فرصت کرد توی گوشش زمزمه کنه:
-مهم نیست چندتا امگا توی دنیا باشن، چشمهای من فقط تو رو میبینن هانی. پس نگران هیچی نباش و از مهمونی که پدرت برات راه انداخته، لذت ببر...
لوهان با شنیدن اون جملهها متوجه شد که سهون متنی که نوشته بود رو خونده. لبخند کوچیکی زد و سرش رو پایین انداخت. از خجالت گونههاش یکم گل انداختن و با ذوق لبش رو گزید.
سهون با قدمهای آروم، به سمت در ورودی رفت و لوهان همراهیش کرد. از مشت شدن دست نامزدش روی بازوش تونست متوجه اضطرابش بشه.
دوباره به صورت نگران لوهان خیره شد و لب زد:
-اینجا خونهی خودته لوهان. هم من هستم هم پدرت. پس امشب فقط از مهمونی لذت ببر. باشه؟
لوهان نگاهش رو به چشمهای مطمئن سهون داد و سر تکون داد.
سهون بلافاصله دستش رو جلو برد و زنگ در رو به صدا در آورد. در به سرعت باز شد و سهون اجازه داد اول لوهان وارد بشه. پشت سر امگاش وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست. برخلاف مهمونی خونهی مادر و پدر خودش که خشک و رسمی بود، خونهی پدر و مادر لوهان پر شده بود از بادکنکهای رنگی و کاغذهای براق و اکلیلی!
صادقانه اگر پدر لوهان رو نمیدید، فکر میکرد برای یه بچه تولد گرفتن!
اما پدر لوهان با ذوق به سمتشون اومد و یه گلس پایه بلند به دست لوهان داد. مایع نارنجی رنگ توی گلس نشون میداد پدرش حواسش بوده و براش آبمیوه آماده کرده.
-خوش اومدین پسرها...
پدر لوهان با ذوق پیشونی پسرش رو بوسید و بعد با سهون دست داد.
-زود باشین. همه منتظر شما بودیم!
آلفا پشت زوج جدید ایستاد و با صدای بلند سوت زد تا حواس همه رو به خودش جلب کنه و لوهان ناگهان متوجه دهها چشم روی خودش شد!
اکثرشون فامیلهای پدریش بودن و مثل پدرش پر انرژی. درسته که اونها هیچوقت با لوهان ارتباط نگرفته بودن، اما مثل خانوادهی مادرش با حرفهاشون آزارش نداده بودن و همین باعث شد لوهان سعی کنه لبخند بزنه.
-بالاخره پسرم و جفتش اومدن. به افتخارشون!
پدر لوهان گفت و جرعهای از مایع توی گلسش نوشید و بقیه هم با سر و صدای کمی که حمایتشون رو نشون میداد، کمی مشروب خوردن و لوهان تونست بین اون آدمها که هرکدوم با لبخند کوچکی بهش نگاه میکردن، خواهرش رو تشخیص بده.
دختر بزرگتر یه لباس بلند مشکی رنگ پوشیده بود و موهای بلندش رو روی شونههاش انداخته بود و ظاهرش از همون فاصله هم زیبایی و کمال رو داد میزد.
لونینگ با حس سنگینی نگاهی روی خودش، نگاهش رو از دخترخالهاش که روبروش ایستاده بود و مشغول حرف زدن بودن، گرفت و به سمت جایی که لوهان ایستاده بود، برگشت و باهاش چشم توی چشم شد. نگاه برادرش حس خاصی رو بهش منتقل نمیکرد و همین باعث شد نگاهش رو از اون پسر بگیره و به دخترخالهاش توجه کنه.
لوهان هم بعد از چند لحظه، نگاه ناراحتش رو از خواهرش گرفت و سرش رو پایین انداخت.
نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی روی لبهاش کشید. پدرش برای نامزدیش جشن گرفته بود و لوهان اصلا دلش نمیخواست این جشن رو خراب کنه.
با همون لبخند کوچیک به سمت سهون برگشت و گفت:
-بریم یه جا بشینیم.
سهون سر تکون داد و پشت سرش راه افتاد.
لوهان نگاهش رو بین مبلها و صندلیهایی که به چیدمان خونه اضافه شده بودن، چرخوند و بعد از دیدن دوتا صندلی خالی کنارهم، به سمتشون راه کج کرد.
حالا صدای پدرش رو بهتر میشنید. انگار پدرش میکروفون کارائوکهی کوچیک خونگیشون رو برداشته بود و آماده میشد تا آهنگ بخونه.
لوهان روی صندلی نشست و سهون بعد از مطمئن شدن از راحت بودن جاش، کنارش نشست. حالا پدر لوهان یه آهنگ معمولی انتخاب کرده بود و داشت همراهش همخوانی میکرد. اون مرد به حدی شاد و خوشحال بود که سهون حس میکرد این جشن بیشتر به خاطر تخلیه شدن حسهای انبار شدهی خودشه و هیچ ربطی به لوهان نداره!
به سمت لوهان برگشت تا چیزی بگه که متوجه نگاه خیرهی نامزدش شد. لوهان به جایی خیره شده بود و هیچ خبری از هیچ فرومونی نبود!
نمیدونست چی شده که دوست پسرش تصمیم گرفته فرومونهاش رو قایم کنه، ولی این اولین بار بود. لوهان از وقتی واقعیت رو راجع به رایحههاشون فهمیده بود، هیچوقت جلوی ترشح فرومونهاش رو نمیگرفت و حالا سهون بابت این رفتارش، تعجب کرده بود.
رد نگاه دوست پسر برفیش رو گرفت و تونست مادرش رو جایی چند قدم اون طرفتر ببینه. زن بدون هیچ لبخند یا حسی، مشغول حرف زدن با یکی از مهمونهاشون بود و لوهان نمیتونست نگاهش رو ازش بگیره.
سهون خیره به صورت دوست داشتنی همسرش که انگار کاملا ناخودآگاه و با حس کردن نزدیکی مادرش، جلوی فرومونهاش رو گرفته بود، جلوتر رفت و لبهاش رو نزدیک گوش لوهان نگه داد.
-چرا جلوی فرمونهات رو گرفتی دونهبرف؟
سهون با صدای نسبتا بلندی گفت تا پسر کوچیکتر صداش رو کاملا بشنوه.
لوهان نگاهش رو از مادرش گرفت و به سمت سهون برگشت. خودش هم متوجه نشده بود که جلوی فرومونهاش رو گرفته و کاملا ناخوادآگاه و با دیدن آشناها و فامیلهایی که یه زمان هر جوری دوست داشتن باهاش حرف میزدن و رفتار میکردن، این کار رو کرده بود.
-ن..نمیدونم سهون...
لب زد و سهون دستش رو روی موهاش کشید.
-آزادشون کن. فرومونهای تو فوقالعادهان. تمام کسایی که مسخرهات کردن یا به نحوی بابت رایحهات اذیتت کردن، باید بفهمن چه اشتباه بزرگی مرتکب شدن.
لوهان خیره به چشمهای مطمئن دوست پسرش، لبخندی زد و سریع سر تکون داد. اجازه داد فرومونهاش آزاد بشن و تمام فضای اطرافش رو پر کنن.
اکثر افرادی که اون جا بودن، با کنجکاوی نگاهشون رو اطرافشون چرخوندن تا منبع عطر عجیب و جدیدی که به مشامشون رسیده بود رو پیدا کنن و موفق نمیشدن.
مطمئنا هیچ کدومشون فکر هم نمیکردن که رایحهی لوهانی که هیچ دل خوشی ازش نداشتن، یهو انقدر متفاوت و البته عالی بشه.
-خب حالا از لوهان، پسر عزیزم میخوام که بیاد و یه آهنگ برامون بخونه. مطمئنم هیچ کدومتون نمیدونین پسرم چه صدای خوبی داره!
پدر لوهان گفت و لوهان شوکه از همون فاصله به پدرش خیره شد. مرد با لبخند دوباره توی میکروفون با صدای بلند گفت:
-لوهانی ما منتظریم برامون یه چیزی بخونی!
سهون با لبخند نگاهش رو بین اون پدر و پسر چرخوند و بعد رو به لوهان گفت:
-برو بخون هانی. مطمئنم همه عاشق صدات میشن.
لوهان با نگرانی به سمت سهون برگشت.
-ولی...ولی من تاحالا بجز تو و پدرم، جلوی کسی خوندم. میترسم صدام در نیاد.
سهون سرش رو یکم خم کرد و بوسهای روی شونهی لوهان گذاشت.
-بیخیال. اگر صدات در نیومد، میام و دستت رو میگیرم و بعد از قایم کردنت توی بغلم، میبرمت خونه. نگران هیچی نباش، باشه؟
-از داماد عزیزم، اوه سهون خواهش میکنم سه دقیقه پسرم رو رها کنه تا همگی بتونیم صدای قشنگش رو بشنویم!
صدای پدر لوهان دوباره توی هال پیچید و همه رو به خنده انداخت. سهون با حاضر جوابی با صدای بلندی که به گوش همه برسه، گفت:
-میترسم دستش رو ول کنم آبونیم. راحت به دستش نیاوردم که!
پدر لوهان دستهاش رو به هم چسبوند و گفت:
-سه دقیقه بیشتر طول نمیکشه. بذار بیاد، من خودم تضمین میکنم بعد از تموم شدن آهنگ، بهت تحویلش بدم!
لوهان با شنیدن حرف پدرش لبخند زد. نگاهش رو توی جمعیت چرخوند و به افراد آشنایی که همیشه سعی میکرد ازشون دوری کنه، خیره شد.
صدای خندههاشون و لبخندهایی که روی لبهایشون نشسته بود، حس منفی رو ازش دور میکرد. لوهان بلافاصله بعد از تموم شدن حرف پدرش و قبل از اینکه سهون دوباره حرفی بزنه، بلند شد و به سمت پدرش و جایی که تلوزیون قرار داشت، رفت.
میکروفون رو از پدرش گرفت و یه آهنگ آروم انتخاب کرد. سعی میکرد نفسهای عمیق بکشه که استرس جلوی زبونش رو نگیره و صداش رو خفه نکنه.
میخواست یه آهنگ عاشقانه به جفتش و همسر آیندهاش تقدیم کنه.
آهنگ به آرومی پخش شد و لوهان میکروفونش رو به لبهاش نزدیک کرد.
(Every day, Every moment – Paul Kim)
Will I be able to smile without you?
Just thinking about it makes me cry
The person who protected me throughout my hard times
Now I will protect you
Your embrace was always warm
It was my only resting place at the end of my long days
You alone are enough for me
Because there’s no need for words, I know by your eyes
Flowers bloom and wither
Every day, every moment, let’s be together
They were shining like the sun
Your eyes when you looked at me
I was so happy I thought it was a dream
Each moment was so dazzling
In my anxious and suffering life
You came to me like a ray of light and made me smile
You alone are enough for me
Because there’s no need for words, I know by your eyes
Flowers bloom and wither
Every day, every moment, let’s be together
The future is unknown
But each moment of being in your arms
I wish it would last forever
I’ll go to you when the breeze feels nice
I’ll go to you on sunny days
Just like the day you first came to me
Every day, every moment, let’s be together
آهنگ رو همونطور خیره به سهون تموم کرد. نه حالش بد شده بود و نه زبونش گرفته بود. صداش هم به خوبی باهاش راه اومده بود و توی تمام طول آهنگ، حتی کوچیکترین لرزشی نداشت.
و حالا لوهان حس میکرد تمام حرفهایی که همیشه میخواست به سهون بزنه رو از طریق همون آهنگ، گفته.
احساس سبکی میکرد و دلش میخواست زودتر خودش رو بین بازوهای سهون قایم کنه. میکروفون رو از لبهاش فاصله داد و به سمت پدرش گرفت که آلفا با اشاره به متن آهنگ، گفت:
-خب عزیزم حالا میتونی بری و توی بغل جفتت که توی زندگی خسته کنندهات، مثل یه پرتوی نور امید خوشحالت کرده، قایم بشی!
صدای خنده بلند شد و لوهان خجالت زده صورتش رو با دستهاش پوشوند و به سرعت از بین فامیلهاشون رد شد و به سمت سهون دوید. سهون دستهاش رو باز کرد و اجازه داد لوهان واقعا بین بازوهاش قایم بشه و روی موهاش رو بوسید. لوهانش با جلو رفتن، خیلی شجاعت به خرج داده بود و با خوندن اون آهنگ، حسابی قلبش رو گرم کرده بود.
سهون حتی متوجه شیشهای شدن چشمهای لوهان بین خوندن، شده بود.
وقتی به لطف پدر لوهان که جشن رو مثل یه جشن تولد شاد و بچگانه جلو میبرد تا نگاهها رو از پسرش دور کنه و کسی فرصت حرف زدن راجع به اون زوج رو نداشته باشه، بار دیگه نگاه افراد آشنا و ناآشنای توی سالن از روشون برداشته شد، سهون از لوهان یکمی فاصله گرفت تا بتونه صورتش رو ببینه.
یکم سرش رو خم کرد و به چشمهای دونهبرفش خیره شد.
-تو فوقالعاده بودی لوهان.
سهون با صدایی که فقط به گوش لوهان برسه، گفت و لوهان لبخند کوچیکی روی لبهاش کشید. حس خوبی داشت و حتی دلش میخواست دست سهون رو بگیره و بره جلوی همهی آدمهای اون جمع، همراه جفت گریپفروتیش، آهنگهای شاد و مسخره و حتی بیمعنی بخونه و انقدر شیطونی کنه و بالا و پایین بپره که تلافی تمام سالهای کسل کننده و بیمعنی زندگیش که صادقانه به بطالت گذشته بودن رو در بیاره.
-من واقعا دوستت دارم سهون..!
بیاختیار و بدون اینکه هیچ برنامهای برای اعتراف داشته باشه، گفت و آلفاش رو به خنده انداخت.
-من هم دوستت دارم دونهبرف.
سهون گفت و بوسهای روی پیشونیش گذاشت.
-بهتره بشینی. مطمئنم گلوت خشک شده. میرم برات آبمیوه بیارم.
سهون ادامه داد و دستهای لوهان رو محکم گرفت تا لوهانش با تکیه به دستهاش، روی صندلی خودش بشینه.
لوهان روی صندلی بلندی که پدرش نزدیک کانتر گذاشته بود، نشست و گفت:
-زود برگرد.
سهون لبخند زد و جواب داد:
-باشه هانی. زود برمیگردم. بازهم آبمیوهی پرتقالی میخوای؟
لوهان بلافاصله گفت:
-خودت انتخاب کن. فرقی نداره.
سهون سر تکون داد و از لوهان فاصله گرفت و لوهان فرصت کرد به مهمونهایی که به لطف پدرش، هیچ کدوم بد و عجیب بهش نگاه نمیکردن، خیره بشه. خیلیهاشون فامیلهای نزدیک پدریش بودن.
دوستهای بچگیش که گاهی و به لطف یاد گرفتن کنترل کردن رایحهاش، با هم همبازی میشدن و یه سریشون هم لوهان اصلا به یاد نداشت!
البته خب طبیعی هم بود. بعد از اون اتفاق تلخ که باعث شد خانوادهی مادریش باهاشون قطع ارتباط کنن، لوهان هیچ وقت دیگه ندیده بودشون و بعضیشون که به دیدن لونینگ میومدن هم مطمئن میشدن زمانی به خونهشون بیان که لوهان نباشه و بالطبع لوهان هیچکدومشون رو نمیشناخت.
-سلام پسرخاله!
دختر جوونی کنارش ایستاد و لبخند زد و لوهان از چال بامزهی روی صورتش تونست متوجه بشه اون دختر دومین خالهاشه!
-می...مینا؟
دختر لبخند زد و با ذوق گفت:
-من..من رو یادته!؟
لوهان با دیدن اون لبخند روشن و صادقانه، متقابلا لبخند زد.
-اوه...آره یادمه. هنوز...مثل بچگیهامون...
دختر روبروش یه امگا بود و مطمئنا با شنیدن"مثل بچگیهامون زیبایی" قرار نبود فکر دیگهای بجز تحسین بکنه، نه؟
-راحت باش. مثل بچگیهامون تپلم؟
دختر با خنده گفت و لوهان شوکه گفت:
-نه نه اصلا. مثل بچگیمون زیبایی. واقعا...منظورم همین بود.
دختر سر تکون داد و گفت:
-ممنونم. الان حس بهتری دارم.
-اصلا تغییر نکردی لوهان!
-تههی راست میگه! اصلا عوض نشدی. مثل قبل خوشگلی!
دو تا از دخترعمههاش به دخترخالهاش پیوستن و لوهان شوکه بهشون خیره شد. اونها به خواست خودشون و برای اولین بار توی زندگی 24 سالهی امگا، بهش نزدیک شده بودن و داشتن باهاش حرف میزدن!
-اوه..من..ممنونم.
لوهان با خجالت و شوکه از حضور اون آدمهایی که خیلی وقت بود ازش دوری میکردن، گفت و دستی به گردنش کشید.
-میبینم که جمعتون جمعه! خوش میگذره؟
صدای مردونهای جمع دخترها و لوهان رو بهم زد و دخترعموش که اگر اشتباه نمیکرد، اسمش جیهیو بود، به سمت پسری که به جمعشون نزدیک میشد، برگشت و گفت:
-تا وقتی تو نیومده بودی، خوش میگذشت!
لوهان اون پسر رو نمیشناخت، اما رایحهاش به حدی برای لوهان آشنا بود که حس میکرد خیلی وقته میشناستش. رایحهی خاک بارون خورده، رایحهای نبود که لوهان زیاد اطرافش حس کرده باشه و حالا اون رایحه داشت ذهنش رو به چالش میکشید.
پسر بدون توجه به دخترها، به سمت لوهان رفت و کنارش روی صندلی که به سهون تعلق داشت، نشست. نگاهش رو روی صورت لوهان چرخوند و گفت:
-از این نگاهت حس خوبی نمیگیرم! تو همهی دخترها رو یادت بود، ولی من رو یادت نیست؟
لوهان اخم کرد و سعی کرد به یاد بیاره. پسر لبخندی زد و به صورت زیبای پسر داییش خیره شد.
تههی بلافاصله گفت:
-چطوری تههیونگ رو فراموش کردی لوهان؟ تههیونگ اوپا همیشه مراقبت بود. یادت نمیاد؟
و لوهان متوجه شد اون پسر همون تههیونگ هیونگشه. جزو معدود افراد خانوادهی پدریش که گاهی باهاش خوب رفتار میکرد!
لوهان به سختی لبخند زد.
-او...اوه خدای من! من فراموش کرده بودم. معذرت میخوام هیونگ.
و سعی کرد لبخند بیرنگ روی لبهاش رو کنار نزنه، چون به خوبی به یاد داشت اون پسر دفعهی آخری که با هم حرف زده بودن، توی مستی اعتراف کرده بود که به قصد و از سر دلسوزی با لوهان خوب رفتار میکرده و صادقانه لوهان از اینکه کسی بهش ترحم کنه، متنفر بود.
پسر لبخند بزرگی تحویلش داد.
-مشکلی نیست. به هرحال انتظاری هم نداشتم. آخرین بار...فکر کنم دو سال پیش همدیگه رو دیدیم و بعدش هم تو...تمام تماسها و پیامهام رو بیجواب گذاشتی و من فکر کردم شاید باطری اجتماعی بودنت تموم شده یا... از من خوشت نمیاد!
پسر جملاتش رو پشت سر هم به زبون آورد و لوهان دلیل آورد.
-سرم خیلی شلوغ بود هیونگ. درگیر دانشگاه و بیمارستان بودم.
پسر پوزخندی زد که لوهان به خوبی متوجهش شد. خیره به دخترهایی که حواسشون به آهنگ اسپانیایی که داشت پخش میشد، پرت شده بود و داشتن راجع به رقصیدن دستهجمعی حرف میزدن، گفت:
-واقعا انقدری وقت نداشتی که یه پیام رو جواب بدی؟
مکث کرد و نگاهش رو به پاهای نیمه برهنهی لوهان داد.
-یا...
دستش رو جلو برد و آروم روی پوست سفید رون لوهان کشید.
-شاید هم...ازم خوشت نمیومد؟!
لوهان دستهاش رو مشت کرد. دلش میخواست اون دست رو از روی پاهاش کنار بزنه و با آخرین سرعت به سمت سهون فرار کنه، اما نمیتونست.
ناخودآگاه و طبق عادت، رایحهاش رو بیشتر آزاد کرد تا پسر رو از خودش دور کنه که رایحهی گل برفی که سمی بودنش رو از دست داده بود، باعث شد چشمهای آلفا درشتتر بشه. لوهان اصلا حواسش به فرومونهای سهون نزدیک خودش، نبود!
-واو... هیچ وقت فکر نمیکردم رایحهای که این همه مدت پنهانش میکردی، انقدر فوقالعاده باشه! پس به خاطر همین...
-این هم آبمیوهات عزیزم!
سهون که به محض خروج از آشپزخونه، متوجه نگرانی و ناراحتی لوهان شده بود، لیوان رو روی کانتر کنار لوهان گذاشت و دستش رو روی شونهی لوهان گذاشت و همین حرکت، پسر تههیونگ نام رو از لوهان دور کرد.
-افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم هانی؟
سهون پرسید و به پسر روبروش که پر بود از حس منفی، خیره شد. لوهان که با حضور سهون، واقعا آروم شده بود، لبخندی واقعی روی لبهاش نشوند.
-تههیونگ هیونگ! پسر عمهام.
سهون دستش رو جلو برد تا با اون پسر دست بده.
-اوه سهون هستم. جفت و نامزد لوهان.
لوهان با ذوق به سهون خیره شد و باعث شد پسر روبروش متوجه اوضاع بشه. لبخندی شرمگین و بیرنگ روی لبهاش کشید و با سهون دست داد.
-خوشبختم. شین تههیونگ هستم.
سهون که دیگه دلیلی برای هم صحبتی با اون پسر نمیدید، به سمت لوهان برگشت.
-پدرت گفت بری و از اتاقت اون امانتی که گفته بود رو بیاری!
چشمکی زد و لوهان متوجه شد که سهون فقط قصد داره از اون پسر دورش کنه، پس بلافاصله بلند شد و گفت:
-زود برمیگردم.
سهون سر تکون داد و لوهان به سمت پلهها رفت. سهون نیم نگاهی به پسر روبروش انداخت و این بار بدون لبخند، لب زد:
-فکر نمیکنی نزدیک شدن به امگایی که جفت داره، اشتباه باشه؟
پسر پوزخند زد.
-من پسرعمهاشم.
-که چی؟ این نسبت فامیلی بهت اجازه میده هرجوری خواستی لمسش کنی؟ اگر دیر میرسیدم که فرومونهای ترسیدهاش همه رو متوجه خودش میکرد.
قدمی به جلو برداشت و نزدیک گوش پسر زمزمه کرد.
-فکر کنم تاحالا با خشم پدرش روبرو نشدی که به دست لعنتیت اجازه میدی تن با ارزشش رو لمس کنه..!
قدمی به عقب برداشت و لیوان آبمیوه رو برداشت.
-بهت هشدار میدم بری همونجایی که دوسال بودی که دوباره فراموشت کنه. وگرنه انقدر آروم نمیمونم.
تههیونگ خواست چیزی بگه که رایحهی قوی آلفا، دهنش رو بست. پسر روبروش یه آلفای غالب بود!
سهون راضی از واکنش پسر، به سمت پلهها رفت. پلهها رو دوتا یکی پشت سر گذاشت و روبروی در اتاق لوهان ایستاد. تقهای به در زد و بدون منتظر موندن، وارد شد.
لوهان با نگرانی به سمت در برگشت و سهون سعی کرد لبخند بزنه تا امگاش رو آروم کنه.
-یادت رفت آبمیوهات رو بخوری هانی. برات آوردمش بالا.
سهون گفت و به سمت لوهان رفت. لوهان با نگرانی به صورت سهون خیره موند و لیوان آبمیوه رو ازش گرفت. از رنگ قرمزش میتونست متوجه بشه سهون دنبال آبمیوهی آلبالو که جدیدا به طعم موردعلاقهاش تبدیل شده بود، گشته و بعدش هم دنبال عسل تا یکم شیرینش کنه و علت دیر کردنش، همین بوده.
-ممنونم سهون.
سهون کنارش روی تخت نشست.
-خواهش میکنم دونهبرف. یکم ازش بخور ببین خوشت میاد یا نه.
لوهان به سهون خیره شد. آلفاش یه حامی واقعی بود و لوهان حس میکرد دیگه از این خوشبختتر نمیتونه باشه.
-هرجوری باشه، دوستش دارم.
لب زد و بعد از چشیدن مایع توی لیوان و بستن چشمهاش با لذت، سرش رو روی شونهی سهون گذاشت.
-باید به حرفت گوش میدادم و شلوار میپوشیدم. متاسفم.
لوهان لب زد و سهون دستش رو روی موهاش نرم و لطیفش کشید.
-مهم نیست عزیزم. مهم اینه که خودت راحت باشی. من هم پشت سرت و بدون فاصله همراهت میام تا اگر کسی اذیتت کرد، دستش رو قطع کنم.
دستش رو روی شکم لوهان کشید و ادامه داد:
-گریپفروتمون هم قول میده وقتی که بزرگ شد، بیشتر از من مراقبت باشه! الان موقعیت نداشت، وگرنه قبل از اومدن من، اون آلفا رو ازت دور میکرد.
سهون لب زد و لوهان بیاختیار خندید.
-از کجا میدونی آلفاست که این رو میگی؟
سهون اخمی مصنوعی بین ابروهاش نشوند.
-هی...مگه فقط آلفاها میتونن از بقیه مراقبت کنن؟ من یه امگا میشناسم که از تمام آلفاهایی که توی زندگیم دیدم، قویتره!
آلفا گفت و لوهان با ذوق سر بلند کرد و به نامزدش خیره شد. سهون از فرصت استفاده کرد و بوسهای روی لبهای لوهان گذاشت.
-بهتره با اون چشمهای ستاره بارونت بهم خیره نشی، وگرنه قول نمیدم به این زودیها اتاق رو ترک کنیم!
لوهان ریز و آروم خندید و بعد از گذاشتن لیوانش روی پاتختی، گفت:
-فکر میکنی کسی متوجه نبودنمون میشه؟ پدرم همهشون رو مثل بچههای مهدکودک با آهنگ و کارائوکه سرگرم کرده!
سهون لبخند شیطونی روی لبهاش کشید و ابروهاش رو بالا انداخت.
-پس با اجازهتون...من قبل از شام دسر برفیم رو میخورم!
گفت و قبل از اینکه لوهان فرصت کنه چیزی بگه، لبهاش رو بین لبهای خودش گرفت و دونهبرفش رو مجبور کرد روی تخت دراز بکشه. صدای آهنگ از پایین به گوشش میرسید و سهون میدونست قراره هیجانانگیزترین رابطهی اون چند ماه رو تجربه کنن. بین بوسه لبخند زد و دستش رو روی شکم لوهان کشید.
-بهتره چشمهات رو ببندی گریپفروت کوچولو! قراره آپات رو درسته قورت بدم و این صحنههای خشن مناسب تو نیست!
بین بوسه گفت و لوهان رو هم وادار به خندیدن کرد.
هرچند اون خنده خیلی دووم نداشت و سهون دوباره لبهاش رو به بوسه گرفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/355983910-288-k690549.jpg)
YOU ARE READING
Just A Random Omega
Fanfictionکاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعهها سایت آپلود: Www.exohunhanfanfiction.blogfa.com کانال تلگرام: @hunhanerafanfic @exohunhanfanfiction