قسمت بیست و چهارم
روپوش سفیدش رو درآورد،گان سبزش رو پوشید و ماسکش رو روی صورتش زد. امروز یه عمل داشت و بعدش به دستور پدرش، باید برای چند ماه از بیمارستان دور میموند.
صادقانه دلش نمیخواست توی خونه بمونه چون از همین الان هم میدونست قراره حسابی حوصلهاش سر بره و کلی فکر و خیال بیاد سراغش، ولی به خاطر گریپفروت عزیزش هم که شده، باید بیشتر استراحت میکرد و مراقب خورد و خوراکش میبود.
-زندگی متاهلی بهت ساخته! چاق شدی لوهان!
مینسوک با شوخی به سمتش رفت و برگههای عمل پیش روشون رو به دستش داد. لوهان چشم چرخوند و گفت:
-تو دیگه اذیتم نکن هیونگ.
مینسوک با لبخند سر تکون داد.
-سعی میکنم.
لوهان لبهاش رو جمع کرد و مینسوک دوباره خندید.
-خدای من! لپهات واقعا تپلتر و خوشگلتر شدن. در جریانی و عمدا لبهات رو اینطوری جمع میکنی یا نمیدونستی؟
لوهان همونطور که به سمت اتاق عمل میرفت، نفس عمیقی کشید تا به هیونگش نپره. میدونست نهایتا امروز باید بهش بگه که دیگه قرار نیست بره بیمارستان و قراره تنهاش بذاره، وگرنه فرصت دیگهای پیدا نمیکنه و مطمئنا مینسوک اگر بعدا بفهمه، ازش دلخور میشه.
و دلخور شدن مینسوک، آخرین چیزی بود که لوهان میخواست. مینسوک هیونگش، تنها دوست، هیونگ و همکار مهربونش بود که واقعا بهش اهمیت میداد و لوهان باید احمق میبود که به این راحتی بخواد ناراحتش کنه.
-خیلی خب... هر چقدر دوست داری بگو. به هرحال اینکه چاق شدم یه واقعیته.
مینسوک با شنیدن لحن لوهان، نگران شد.
آلفا جدا دلش نمیخواست امگای محبوبش رو ناراحت کنه و داشت سعی میکرد با شوخی، اون اخمی که از صبح بین ابروهاش بود رو از بین ببره، اما انگار اشتباه کرده بود.
ایستاد و بازوی لوهان رو گرفت.
-هی... به من نگاه کن لوهان. حالت خوبه؟
لوهان ایستاد و به مینسوک خیره شد. پسر بزرگتر دستش رو عقب کشید و سعی کرد با یه لبخند، حال لوهان رو بهتر کنه.
-من منظور بدی نداشتم. فقط میخواستم لبخند بزنی چون از صبح خیلی توی خودتی و من هم به خاطر مریضهام انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم ازت دلیلش رو بپرسم.
لوهان دستش رو بین موهاش کشید و لب زد:
-نمیدونم هیونگ... فقط جدیدا زیاد سرگیجه دارم و به خاطر همین یکم بیشتر شیرینی میخورم، ولی بهتر نمیشه. حالت تهوع هم دارم و از یه طرف فکر بچه و سهون...
حرفش رو خورد. حس میکرد نباید جلوی مینسوک از سهون و زندگی مشترکشون حرف بزنه.
مینسوک با دیدن سکوت لوهان، نفس عمیقی کشید و بعد از رها کردنش، پرسید:
-نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی... دلت میخواد باهم حرف بزنیم؟
مینسوک گفت و لوهان بدون اینکه نیاز باشه فکر کنه، سر تکون داد. لوهان واقعا نیاز داشت با یه نفر حرف بزنه.
مینسوک با دیدن تایید لوهان، لبخند بزرگی زد و اجازه داد فرومونهای دارچینی خوشحالش توی بینی امگا بپیچن.
-خب پس... بعد از عمل بریم اتاق من. برات دوکبوکی تند سفارش میدم!
لوهان با شنیدن اسم غذایی که قبلا زیاد با مینسوک هیونگش میخوردن، ذوق زده گفت:
-با شنیدن اسمش هم حالم بهتر میشه!
مینسوک خندید و دوباره به راه افتاد و اینبار شونه به شونهی لوهان به سمت اتاق عمل رفت.
///////////////////////
-لوهان؟ بهتری؟
صدای هیونگش اجازهی بیشتر استراحت کردن بهش نمیداد. سرش درد میکرد و رگ روی پیشونیش نبض میزد. احساس میکرد تمام بدنش داره توی کوره میسوزه.
به سختی چشمهاش رو باز کرد، اما حتی وقت نکرد مینسوک هیونگش رو ببینه، چون پلکهاش به سرعت روی هم افتادن و اخم بین ابروهاش نشست.
-لوهان؟ حالت خوبه؟
مینسوک دوباره پرسید و لوهان به سختی و با لبهای خشک شده، لب زد:
-خ...خوبم...
سرفهی خشکی از بین لبهاش بیرون پرید و چشمهاش رو باز کرد. کمرش درد میکرد و حس میکرد نمیتونه بیشتر از اون دراز بکشه.
به هر سختی که بود، چشمهاش رو باز کرد. دستهاش رو دو طرف خودش ستون کرد تا بشینه که دستی پشت بدنش قرار گرفت و به راحتی کمرش رو بلند کرد. عطر غلیظ دارچین توی بینیش پیچید و لوهان فهمید هیونگش از چیزی ناراحته.
نگاه خمارش رو به هیونگش داد و پرسید:
-چی شده؟
مینسوک با نگاهی که هیچ حسی رو بازتاب نمیکرد، به لوهان خیره شد و امگا با نگرانی، لبش رو بین دندونهاش گرفت. چرا حس میکرد هیونگش از دستش ناراحته؟
-بعد از عمل از حال رفتی. واقعا خوشحالم اونجا بودم و گرفتمت. اگر میفتادی زمین، باید جواب پدرت رو چی میدادم؟ اگر روی کمرت میفتادی و اتفاقی برای تولهات میفتاد، چی؟
لوهان با لبهای آویزون، دستش رو روی شکمش کشید و به پتوی مچاله شده روی شکمش خیره شد.
مینسوک نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. چنگی بین موهاش انداخت و به زمین زیر پاهاش خیره شد. نگاهش به اون سرامیکهای شیری یکدست بود و فکرش به چیزی که چند دقیقهی پیش به ذهنش اومده بود. وقتی لوهان رو بغل کرد، ناخودآگاه دستش رو روی شکمش کشید و وجود اون کوچولو رو حس کرد...
امگای موردعلاقهاش...باردار بود...
و مینسوک با تمام حس گناهی که داشت، فقط برای چند لحظه به این فکر کرد که چی میشد اگر اون توله، تولهی خودش بود..؟!
لبش رو گزید و چشمهاش رو محکم بست. دلش میخواست برگرده به چندین ماه پیش و خیلی زودتر...خیلی خیلی خیلی زودتر به لوهان پیشنهاد بده.
یا حتی چندین سال پیش، وقتی برای اولین بار اون امگای زیبا با چشمهای عسلی و موهای فندقی بلند رو توی مدرسه دید. همون امگای سردرگمی که از بقیه میترسید و همیشه روی آخرین صندلی کلاس مینشست تا از چشم بقیه دور بمونه.
کاش همون روز اولی که حس کرد با دیدن چشمهای رنگیش، قلبش دیگه به ریتم تپشش توجه نمیکنه و بین کار روزمرهاش و خونرسانی، به خاطر دیدن اون پسر تعلل میکنه، بهش اعتراف میکرد و میشد اولین دوست پسر امگا...
اما حالا فقط میتونست از دور بهش خیره بشه و تمام گریهها، ناراحتیها و حسرتهاش رو بذاره برای وقتی که توی خونه یا اتاقش تنهاست...
از این به بعد، باید فقط یه دوست خوب میبود. نه بیشتر و نه کمتر...
-هیونگ...از دستم ناراح...
-تو...حواست هست که حاملهای لوهان؟
مینسوک بین حرف امگا پرید و لوهان با شنیدن اون جمله، خشکش زد. مینسوک سرش رو بلند کرد و به چشمهای لوهان خیره شد و امگا حس کرد نمیتونه حرکت کنه.
-م...من...
-میدونی چند وقتشه؟
مینسوک نفس عمیقی کشید و با اینکه خودش جواب رو میدونست، با عصبانیت پرسید و لوهان واقعا نمیدونست باید جواب بده یا نه.
نگران بود.
دلش نمیخواست مینسوک رو از دست بده.
-من میخواستم...
لوهان به آرومی لب زد و مینسوک حس کرد چقدر دلش میخواد اون امگا رو بین بازوهاش بگیره و انقدر بوسه بین موهای پریشونش بکاره تا تمام دل نگرانیهاش رو بشوره و ببره...
-باید بیشتر مراقب خودت میبودی لوهان. هیچ با خودت فکر نکردی اگر بلایی سر اون...سر لوهان کوچولو میومد، چه حسی بهم دست میداد؟ لعنتی من...من به پدرت قول دادم مراقبت باشم. میدونی امروز چقدر ترسیدم؟
مینسوک با ناراحتی گفت و خودش رو جلو کشید.
-چرا زودتر راجع به سرگیجههات بهم نگفتی لوهان؟ چطور میتونی یه همچین موضوع مهمی رو باهام درمیون نذاری؟ حس میکنم اصلا اونقدری که دوستیمون برای من مهمه، برای تو نیست.
لوهان یکهای خورد.
-هیونگ! منظورت چیه؟ معلومه که مهمه!
دستش رو جلو برد و دست مینسوک رو توی دست خودش گرفت.
-متاسفم که بهت نگفتم. میترسیدم ناراحت بشی از اینکه حواسم به خودم نیست و دعوام کنی...
مینسوک نفسش رو حبس کرد.
ناراحت؟
آره خب...اون ناراحت شده بود. حتی به این فکر کرده بود که لوهان رو تنها بذاره و بره تا توی خلوت به خاطر از دست دادن امگا برای بار هزارم گریه کنه، اما نتونست.
لوهان تمام قلبش رو داشت و حالا یه لوهان کوچولو هم داشت بهش اضافه میشد...
چشمهاش رو بست و بعد از مکث کوتاهی، بازشون کرد و لب زد:
-با اینکه دو ماهشه، خیلی کوچولو به نظر میرسه...
لوهان بیاختیار لبخند زد.
-گریپفروت...فقط 10 هفتهاشه...
مینسوک با شنیدن اون اسم، نتونست لبخند نزنه. درسته که اون اسم یادآور رایحهی آلفای رقیب بود که البته به راحتی شکستش داده بود؛ اما از اون کوچولو حس خوبی میگرفت...
-رایحهاش رو حس میکنی؟
لوهان لبهاش رو روی هم فشرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
مینسوک لبخندی زد.
-پس... یه بتاست؟
لوهان نفس عمیقی کشید. خودش هم مطمئن نبود.
-نمیدونم. آبوجی بهم گفت ممکنه هنوز جنسیت گرگش مشخص نشده باشه.
مینسوک سری به تائید تکون داد و تازه یادش افتاد باید حرف پدر لوهان رو بهش برسونه، پس گفت:
-پدرت عمل داشت. مجبور شد بره، اما قبلش بهم گفت که بهت بگم دیگه اجازه نداری بیای بیمارستان. بعد هم به سهون هیونگ خبر داد و هیونگ هم داره میاد که ببرتت خونه.
نیم نگاهی به شکم تقریبا برآمدهی لوهان انداخت و لب زد:
-دوباره برای چکاپ برو. وقتی افتادی، سریع گرفتمت و به شکمت فشار یا ضربه وارد نشده؛ اما حتما برو و یه برنامهی تغذیهی منظم بگیر.
لوهان سرش رو تند تند به تایید تکون داد تا خیال دوستش رو راحت کنه و مینسوک نفس عمیقی کشید.
-لوهان؟
صدای سهون توی اتاق پیچید و پسر به سرعت داخل دوید. کنار تخت لوهان ایستاد و دستش رو گرفت. لوهان میتونست قطرههای عرق رو روی پیشونیش ببینه و قفسهی سینهاش که به سرعت بالا و پایین میشد. انگار همسرش مسافت زیادی رو دویده بود تا زودتر بهش برسه...
-چیکار کردی؟ چی شده؟ خوبی؟ آسیب ندیدی؟
لوهان دستش رو جلو برد و با آستینش، قطرات عرق کنار پیشونی آلفاش رو پاک کرد.
-حالم خوبه سهون. نگران نباش. مینسوک هیونگ اونجا بود و نجاتم داد.
سهون نیم نگاهی به آلفای دارچینی انداخت و با اینکه ازش دل خوشی نداشت، لب زد:
-ممنونم مینسوک.
مینسوک بدون هیچ حسی توی صورت و لحنش، لب زد:
-خواهش میکنم..هیونگ!
سهون نگران لوهان بود و رسما هیچ چیزی بجز امگای روبروش نمیدید، به خاطر همین اصلا متوجه حرف آلفا نشد. دستش رو روی موهای لوهان کشید و تارهای بهم ریختهاش رو مرتب کرد.
-میرم زود کارهای ترخیصت رو انجام میدم که بریم خونه. بهتره توی خونه استراحت کنی.
سهون گفت و روی بدن امگا خم شد. بوسهای روی پیشونیش نشوند و گونهاش رو نوازش کرد.
-زود برمیگردم. یکم منتظر بمون.
لوهان سر تکون داد و سهون بوسهی دیگهای روی موهاش زد و ازش فاصله گرفت. به سمت مینسوک برگشت و گفت:
-ممنون میشم چند دقیقهی دیگه هم کنارش بمونی تا من برم و کارهای ترخیصش رو انجام بدم.
مینسوک سر تکون داد و گفت:
-برو. کنارش میمونم.
سهون خیلی کوتاه تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه به سکوت گذشت. مینسوک به پسر روبروش خیره بود و لوهان به دستهای گره خوردهاش...
حس میکرد امگا نسبت به قبل خیلی تغییر کرده. انگار کمی بالغتر به نظر میرسید، گیج و البته مظلوم... مینسوک خیلی وقت بود که گوشه گیر شدن پله پلهی لوهان رو میدید و به خاطر همین سعی میکرد بیشتر از قبل کنارش باشه، اما حالا میفهمید لوهان به چیزی بیشتر از یه دوست نیاز داره...
نگاهش رو به لوهان داد. امگای دوستداشتنیش که دلش میخواست بذارتش توی یه بوفهی شیشهای و از دور بپرستتش و تمام روز با چشمهاش طوافش کنه.
نگاهش به گردن لوهان افتاد و اون مارک خاص روی گردنش که بهش میفهموند برای اینکار، زیادی دیره و اون دیگه هیچ حقی در قبال لوهان نداره.
لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد و پرسید:
-بهش گفتی که اکثرا سرگیجه داری؟
لوهان لبش رو گزید و سرش رو به دو طرف تکون داد. مینسوک کلافه چشمهاش رو بست تا عصبانی نشه. نمیدونست باید چطور لوهان رو مجاب کنه که بیشتر حواسش به خودش باشه. امگا همیشه جوری رفتار میکرد که انگار همه مهمن بجز خودش.
داشت ذهنش رو جمع و جور میکرد تا با چندتا جمله لوهان رو نصیحت کنه که در اتاق دوباره باز شد و سهون وارد شد.
-تموم شد لوهان. سریع کارت رو انجام دادن. کمکت میکنم لباس...
-قرار بود مراقبش باشی سهون...
مینسوک با عصبانیت و حرص گفت و نگاهش رو به سهون داد. آلفای بزرگتر با تعجب به سمت مینسوک برگشت و با دیدن نگاه عصبیش، لب زد:
-درسته. مراقبشم. نیاز نیست...
-نیستی. اگر بودی که میدونستی هرروز سرگیجه داره. اگر مراقبش بودی، میفهمیدی نمیتونه حتی یکی از قرصهای ویتامینش رو بخوره و همه رو بالا میاره. اگر مراقبش بودی، امروز از حال نمیرفتتتتت...
مینسوک جملهاش رو با فریاد توی صورت سهون کوبید و سهون با ناراحتی نگاهش رو بین چشمهای مینسوک چرخوند. نمیفهمید چرا این چیزها رو راجع به لوهان نمیدونسته و امگاش هم چیزی بهش نگفته.
مینسوک جلو رفت و سینه به سینهی سهون ایستاد. دستش رو بالا برد و انگشت اشارهاش رو محکم و تهدیدآمیز روی سینهی سهون زد.
-من عقب نکشیدم که لوهان کنار آلفای بیتوجه و خودخواهی مثل تو، ذره ذره از بین بره اوه سهون!
-هیونگگگ!
لوهان با ناراحتی صداش زد و مینسوک که خشم توی چشمهاش قابلیت به آتیش کشیدن یه شهر رو داشت، چنگی به یقهی سهون خشک شده انداخت و بدنش رو جلو کشید. نگاهش رو به چشمهای بیروح سهون داد و از بین دندونهایی که به سختی روی هم فشرده میشدن، غرید:
-خیلی برام عجیبه که چطور پدرش کاری به کارت نداره. اما اگر به این بیتوجهیهات ادامه بدی، دیگه عقب نمیشینم. میدونی که میتونم آلفای خوبی برای لوهان باشم..!
تمام بدن سهون توی یه ثانیه، گر گرفت و اخمی بین ابروهاش نشست. حرفهای مینسوک براش مهم نبودن، اما تا وقتی که به تهدید گرفتن لوهان ازش ختم نمیشدن!
لوهان میتونست عصبانیت سهون رو بیینه و اصلا دلش نمیخواست مینسوک هم اون روی سهون رو ببینه.
بدون اینکه حتی دمپاییهای کنار تخت رو درست بپوشه، به سمتشون دوید و به بازوی مینسوک چنگ انداخت و با نگرانی نالید :
-هیونگ خواهش میکنم ولش کن...
اما مینسوک انگار نمیشنید و حالا با تمام حس نفرت و خشم توی وجودش به چشمهای عصبی سهون خیره شده بود.
لوهان از دعوای اون دو آلفا که حالا مثل دو گرگ زخمی به همدیگه خیره شده بودن، میترسید و حس میکرد دوباره داره بالا میاره...
-من... من حالم خوب نیست...لطفا...
به آرومی گفت و اینبار هردو آلفا انگار که زنگ خطری کنار گوششون به صدا دراومده باشه، متوجه حضورش شدن. دست سهون بلافاصله دور کمرش حلقه شد و نگاه نگرانش رو به چشمهای امگاش داد.
-چرا از جات بلند شدی؟
با نگرانی پرسید و بدن لوهان رو روی دستهاش بلند کرد. به سمت تخت رفت و امگا رو روی تخت نشوند. جلوی پاهاش زانو زد و دمپاییهاش که تا به تا پوشیده بودشون رو از پاهاش بیرون کشید.
جورابهاش رو به پاهاش پوشوند و کمکش کرد کتونیهای سفیدش رو هم بپوشه. بلند شد و کت خودش رو از تنش بیرون کشید. اون رو دور شونههای لوهان پیچوند و لوهان به سرعت دستهاش رو توی آستینهاش فرو برد. سهون دوباره بدنش رو روی دستهاش بلند کرد و به سمت در ورودی رفت.
-جلوی در ورودی ایستاد و بدون اینکه به سمت مینسوک برگرده، لب زد:
-نیازی نیست یه آلفای دیگه برای امگای من دل بسوزونه. من حواسم به امگای خودم هست.
مکثی کرد و بعد ادامه داد:
-بهتره تمومش کنی مینسوک. اگر بخوای ادامه بدی، اتفاقهای خوبی نمیفته. من اصلا دلم نمیخواد بهت نشون بدم چه کارهایی از دستم برمیاد..!
با لحنی تهدیدآمیز لب زد و از اتاق بیرون رفت. با قدمهای سریع از اورژانس گذشت و از بیمارستان بیرون رفت تا امگاش رو به ماشین برسونه.
لوهان نگران واکنشهای بعدی سهون بود چون میدونست خیلی چیزها رو به آلفاش نگفته تا نگرانش نکنه و مطمئنا حالا سهون از دستش دلخوره.
اما حرفی نمیزد چون جدی حالش خوب نبود و میترسید دهن باز کنه و همه چیز بدتر بشه. به یه خواب عمیق نیاز داشت و تعداد زیادی آغوش بزرگ و کلی فرومون گریپفروت سفید که تمام بدن و ریههاش رو پر کنه، بلکه یکم آروم بشه...
سهون تهویهی ماشین رو روشن کرد و با کمک دکمههای کنار صندلی لوهان، اون رو براش خوابوند تا امگا بتونه تا رسیدن به خونه، استراحت کنه.
دستش رو روی موهای امگاش که حالا مظلومتر از قبل به نظر میرسید، کشید و گفت:
-چشمهات رو ببند و یکم بخواب هانی. رسیدیم خونه، بیدارت میکنم. باشه؟
لوهان نگاه لرزون و نا مطمئنش رو بین چشمهای سهون چرخوند و وقتی مطمئن شد از اون آتیش خشم خبری نیست، سر تکون داد.
سهون ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه راه افتاد. حس میکرد نیازه لوهان بجز دکتر تغذیه و دکترهای مختلف که جسمش بهشون نیاز داره، با یه روانشناس حرف بزنه و اولین و بهترین راهنما، مطمئنا پدرش بود.
پس همون لحظه تصمیم گرفت به محض رسیدن به خونه، با پدر لوهان تماس بگیره و جریان رو براش تعریف کنه.
البته قبلش باید مطمئن میشد لوهان ویتامینهاش رو خورده باشه و توی آرامش کامل، روی تخت مشترکشون به خواب رفته باشه...
/////////////////////
از وقتی اون آلفای بیتوجه، لوهان رو برده بود، بیاختیار اشک میریخت. خوب به یاد داشت که حتی وقتی لوهان بهش راجع به عاشق شدنش گفت، اشک نریخته بود و حتی سعی کرده بود کمکش کنه، اما حالا حس میکرد نمیتونه جلوی اشکهاش رو بگیره.
امگای دوست داشتنیش کاملا جدی با یه آلفا جفت شده بود و حالا یه لوهان کوچولو رو حامله بود.
بین گریه، باز هم با یادآوری حضور یه "لوهان کوچولو" توی دنیا، ته دلش قنج رفت و لرز کوتاهی از بدنش گذشت.
-خدایا...دیوونه شدم!
به آرومی و زیر لب گفت و دستی به صورت خیس از اشکش کشید. حتی نمیدونست اون قطرههای اشک کی روی صورتش افتاده بودن، اما وقتی به خودش اومده بود، دیگه نتونسته بود جلوشون رو بگیره و اونها جوری روی صورتش دویده بودن که انگار با هم مسابقه گذاشتن!
با همون دستهای خیس از اشک، موهاش رو عقب داد و بالاخره از جاش بلند شد. دلش میخواست بره یه رستوران محلی کوچیک و بطریهای مشروب رو پشت سر هم سر بکشه تا یکم حال بد الانش رو از یاد ببره ولی اون شب کشیک بود و باید هوشیار میبود، وگرنه ممکن بود اتفاق غیرقابل جبرانی بیفته و مینسوک جدا توی زندگیش دنبال دردسر نبود.
داشت به این فکر میکرد که بهتره بره و شام بخوره که صدای بلندگو توی بیمارستان پیچید. کد زرد اعلام کرده بودن و این به معنی یه سانحهی جمعی بود!
مینسوک به سرعت به سمت چوب لباسی رفت و روپوشش رو پوشید. موهاش رو با انگشتهاش به عقب شونه کرد تا توی صورتش نیفتن و بعد از زدن ماسکش و انداختن گوشی پزشکیش دور گردنش، به سمت اورژانس دوید.
پدر لوهان و لونینگ توی اورژانس بودن و آلفا با جذبهای که مینسوک همیشه ازش میدید، روبروی پرسنل بیمارستان ایستاده بود.
-یه هواپیمای مسافربری با بیش از 200 مسافر، یک ساعت پیش توی فرودگاه با برج مراقبت برخورد داشته. تعداد بیمارها خیلی زیاد بوده و متاسفانه بیمارستانهای صحرایی از پسش برنیومدن و مجبور شدن بیمارها رو بین چندتا بیمارستان تخصصیتر تقسیم کنن. تعداد بیمارهایی که تا ده دقیقهی دیگه میرسن، بیشتر از 30 نفره. لطفا تمام موارد مراقبتهای اولیه رو انجام بدید، کیسههای خون رو آماده کنین و...
پدر لوهان یکی یکی توضیح میداد و مینسوک با دقت گوش میداد. میدونست وظیفهی اون ایستادن توی اورژانس و اگر نیاز به عمل بود، آماده شدن برای اتاق عمله، پس فقط سریع دستکشهاش رو پوشید و کلاه سبزرنگی روی موهاش بست تا مزاحمش نشن.
-حالت خوبه؟
لونینگ کنارش ایستاد و سه جفت دستکش برداشت. مینسوک هم جفت بعدی رو دستش انداخت. یادگرفته بودن توی مواقع خطرناک، چند دستکش دست کنن که برای معاینههای پشت سر هم، نیاز نباشه دنبال دستکش پوشیدن باشن. میتونستن بعد از معاینهی مریض اول، دستکشهاشون رو سریع توی سطل آشغال بندازن و از دستکش بعدی که توی دستشون بود استفاده کنن.
-آره. فکر کنم...
لونینگ نگاهش رو روی چهرهی خسته و سرخ مینسوک چرخوند. مطمئن بود همه متوجه شدن که دکتر کیم گریه کرده، اما کسی جرئت نداره به روش بیاره.
-بهترین راه فراموش کردنش، اینه که سرت شلوغ باشه و وقت فکر کردن بهش رو نداشته باشی.
دستش رو روی شونهی مینسوک گذاشت و ادامه داد:
-بیا بریم مردم رو نجات بدیم. وقت برای فکر کردن به عشق گذشتهات نیست...
مینسوک نگاهش رو به دختر کنارش داد و لونینگ بدون حرف، فقط بهش خیره موند. به هرحال اون دختر سونبهاش بود و یه جورایی رئیسش حساب میشد و مینسوک میدونست وقتی بحث کار باشه، هیچکس مثل لونینگ نمیتونه فضا رو مدیریت کنه.
پس فقط سر تکون داد و گفت:
-امیدوارم همینطور که میگی باشه نونا...
-آمبولانس رسیدددد...
یکی از پرستارها داد زد و به سمت در ورودی دوید. مینسوک ماسکش و روی بینیش فیکس کرد و با دیدن ورود اولین تخت، چراغقوهاش رو از جیبش بیرون کشید و با دو انگشتش، چشمهای مریض رو باز کرد.
-چی شده؟
-کیمجونگده، 32 ساله. خلبان دوم بوده. بعد از برخورد با برج مراقبت، لگن و پاهاش آسیب جدی دیدن و هوشیاریش روی سطح 10 عه. توی راه دوبار به هوش اومد و دوباره از هوش رفت. به خاطر ضربهی شدید، قفسهی سینهاش هم آسیب دیده و حدس ما اینه که استخوان دندهاش، بخشی از قلبش رو پاره کرده باشه...
مینسوک وقتی هوشیاری بیمار جدیدش رو چک کرد، بلافاصله با صدای بلند دستور داد:
-بلافاصله ببرینش امآرآی. اتاق عمل رو هم آماده کنین. من و آقای نام میریم برای عملش.
پرستار سر تکون داد و به سمت بخش عکسبرداری دوید و مینسوک به سمت اتاق عمل رفت...
هنوز بدنش داغ بود و صورتش سرخ. اما میدونست دیگه نمیتونه به فکر کردن به امگا ادامه بده.
به هرحال به یه حواس پرتی نیاز داشت و چی بهتر از نجات دادن آدمهایی که بهش نیاز داشتن؟
![](https://img.wattpad.com/cover/355983910-288-k690549.jpg)
YOU ARE READING
Just A Random Omega
Fanfictionکاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعهها سایت آپلود: Www.exohunhanfanfiction.blogfa.com کانال تلگرام: @hunhanerafanfic @exohunhanfanfiction