از فیلمبرداری موزیک ویدیوی جدیدشون برمیگشتن. سرش روی شونه هیونجین بود و مدتی بود با تکونهای ریز ماشین، خوابش برده بود.
دستهاش توسط دستهای تکیهگاهش گرم مونده بودن و پتوی نازکی روی پاهاش بود.
امروز روز پر مشغلهای داشتن. از صبح که درگیر عکسبرداری و بعدش هم فیلمبرداری بودن، نتونسته بود خوب استراحت کنه. شاید همین راه کوتاه، و لَم دادن روی شونه عضلانی هیونجین، میتونست یکم بهش انرژی بده. احتمالا وقتی میرسید خونه یه کله تا خود صبح میخوابید.سر و صدای تقریبا بلند جیسونگ از صندلیهای جلویی میاومد. مثل همیشه داشت از دست اَنگولک کردنهای لینو غر میزد. و طبق معمول پیاز داغش رو هم زیاد کرده بود. خودش رو از وسط دو تا صندلی جلویی به سمت عقب چرخوند و با قیافهای نالان رو به هیونجین گفت:
_"هیوونگ. مینهو همش اذیتم میکنه. یه چیزی بهش بگو."
مینهو با اخم لگدی نثارش کرد:
_"هیونگش یادت رفت بچه."
جیسونگ با کولی بازی خودش رو روی مینهو پهن کرد و همینجور که از گردنش آویزون شده بود ادای گریه کردن درآورد.هیونجین آروم به اون دوتا خندید و سر فلیکس رو که به خاطر تکونهای ماشین داشت از روی شونهاش میافتاد رو، دوباره تنظیم کرد.
نفس عمیقی کشید و به آسمون تیرهی سئول نگاه کرد. هوا داشت روبه تاریکی میرفت. فردا روز تعطیلشون بود. شاید میتونست فلیکس رو راضی کنه امشب جای جیسونگ بیاد خوابگاهشون. دلش برای کنارهم خوابیدنهاشون تنگ شده بود. از آخرین باری که توی آغوش هم خوابیده بودن مدت زیادی میگذشت. درگیریها برای کامبک اخیرشون وقت برای باهم بودن رو ازشون گرفته بود.نگاهش به موهای تقریبا بلند پسرش افتاد. موهای طلاییش تا روی شونهاش رسیده بودن. پیشنهاد خودش بود. بعد از اینکه برای یه عکسبرداری موهاش رو کوتاه نکرده بود، با قسم و تهدید راضیش کرده بود بزاره بلند بمونن. پیشمون نبود. اصلا. اون پسر همهجوره خوشگل بود. البته که با موهای بلند و به رنگ طلایی روشنش یه چیز دیگه بود. شاید باید خودش هم موهاش رو بلند میکرد. فلیکس موهای بلندش رو دوست داشت. بارها بهش گفته بود وقتی دستش رو توی موهای بلندش فرو میکنه لذت میبره. دوست داره اونها رو لای انگشتهای کوچیکش بگیره و محکم بکشه. اونقدری که صدای ناله دردمند پسر بزرگتر رو بشنوه. اوه، آخرین باری که باهم بودن کی بود؟ یک ماه پیش؟ دوماه؟ شایدم سه ماه...؟ یادش نمیاومد. شاید باید امشب کار رو یکسره میکرد. دلش برای باهم بودناشون هم تنگ شده بود. اصلا چطور این همه مدت از رابطشون غافل شده بودن؟
جدیدا رابطشون به یه بوسه سرسری یا یه بغل بعد از تمرین رقص خلاصه میشد. شاید باید اون دوتا کله پوک صندلی جلویی رو الگوی خودش قرار میداد و یکم از کارش برای باهم بودنشون میزد.با توقف ماشین جلوی خوابگاه مکنهها، جیسونگ در رو باز کرد تا مینهو که کنارش نشسته بود پیاده بشه.
هیونجین تکونِ ریزی به فلیکس داد و پسر خوابیده رو آهسته صدا زد. فلیکس آروم لای پلکهای پف کردهاش رو باز کرد و با گیجی نگاهی به اطراف انداخت. هیونجین به قیافه گیج و بانمکش خندید و همینجور که لپش رو بین دو انگشتش میکشید به بیرون اشاره کرد:
_"رسیدیم خوابگاه. باید پیاده بشی."
اول کمی با تعجب به بیرون نگاه کرد، بعد با فهمیدن موقعیت، سریع تکونی به خودش داد و همینجور که کوله پشتی مشکی رنگ و تقریبا سبکش رو از بغل پاش برمیداشت، بوسه سبک و کوتاهی روی گونه پسر بزرگتر کاشت و بلند شد.
YOU ARE READING
Hidden Curtains
Fanfiction⭕️متوقف شده _"لیفلیکس، از کی توجهت از روم کنار رفت؟ از کی دیگه نگاههات بهم عاشقانه نبود؟ از کی انقدر فاصله بین قلبهامون افتاد؟ نمیدونم. حتی یادم نیست از کی شروع شد. اصلا سر چی شروع شد؟ من که همهی حرفهام رو صد بار توی مغزم بالا و پایین میکردم...