کلید رو توی قفل چرخوند و به کمک یوهان که داشت چمدانها رو توی صندوق ماشین جاگیر میکرد رفت.
آخرین چمدان رو هم گذاشت و در صندوق رو بست.
چرخید و به خونهی سادهای که سهماه از بدترین روزهاش رو داخلش گذرونده بود خیره شد. امیدوار بود دیگه هیچوقت به اینجا برنگرده.
عینک آفتابیش رو روی چشمهاش گذاشت و روی صندلی شاگرد، بغل یوهان جا گرفت.
یوهان ماشین رو روشن کرد و به سمت فرودگاه سنخوزه راه افتاد.نگاهش به مناظر زیبای سانتاکروز بود و سعی داشت برای آخرینبار این تصاویر رو به ذهنش بسپره. با خودش فکر میکرد چقدر شانس آورده که کمپانی اینجا رو برای دورهی درمانش انتخاب کرده. اگه قرار بود این مدت رو، جایی توی کره یا شهرهایی شلوغتر بگذرونه، فقط باعث میشد شدت مریضی و فشارهای روش بیشتر بشه.
چشمهاش خیره روبهرو بود ولی فکرش گذری به دیشب میزد. به حرفهاش با چانگبین.
دیشب چانگبین بهش زنگ زده بود و بعد کلی ابراز دلتنگی بهش گفته بود همگی منتظرشن. حسابی دلتنگش هستن و برای برگشتش برنامه دارن.
قرار بود یه مهمونی کوچک شبانه دور هم داشته باشن تا اون جو عجیب بینشون رو بههم بزنن. کُدروتها رو دور بریزن و از نو شروع کنن.و مشکل دقیقا همینجا بود. هیونجین مطمئن نبود چجوری باید رفتار کنه. طوری که انگار همه چیز رو فراموش کرده یا جوریکه انگار هنوز هم کینه به دل داره...؟
ته دلش آرزو میکرد هرگز به فرودگاه نرسه. پروازش قرنها طول بکشه و پسرها اون و دورهمی رو فراموش کنن.~~~~~
دو ساعتی بود که از فرودگاه اینچئون برگشته بود. بعد کلی سر و کله زدن با هیونگهاش، خستگی رو بهونه کرده بود و مدتی بود روی تختش به پشت دراز کشیده بود و به آخرشب فکر میکرد.
اون به سلامت به فرودگاه رسیده بود. پروازش بدون تاخیر بلند شده بود و پسرها دورهمی امشب و هیونجین رو به خوبی به یاد داشتن.
نقشهاش شکست خورده بود و حالا عمیقا داشت به چند ساعت دیگه فکر میکرد. تصمیم گرفته بود اول رفتار فلیکس رو بسنجه و طبق اون عمل کنه. دلش نمیخواست خودش رو بابت سردی یا خوشی بیش از حد جلوی بقیه کوچیک کنه.
پس بهترین کار این بود اول موضع فلیکس رو نسبت به خودش در نظربگیره.ته دلش برای امشب و دیدن دوبارهش ذوق زده بود و از طرف دیگه استرس داشت. میترسید با دیدنش تمام مدتی که سعی در فراموشیش داشت هدر بره و دوباره برای باهم بودنشون خودش رو کوچیک کنه. هنوز هم التماسهاش رو پشت در خوابگاه مکنهها به یاد داشت.
هر چی که بود امیدوار بود امشب ختم به خیر بشه.از بیرون سروصدای جیسونگ میاومد. مثل اینکه داشت با چانگبین برای شب تدارک میدید.
این مدت که از پسرا دور بود کمکم داشت این سروصداهای عجیبشون رو فراموش میکرد.
ولی صادقانه دلش برای همین چیزها هم تنگ شده بود.
وقتی به سختیای که اعضا این مدت کشیده بودن فکر میکرد، تصمیم میگرفت همه چیز رو فراموش کنه و سعی کنه از نو روابطش رو با فلیکس و بقیه بسازه. ولی دردی که هنوز هرازگاهی توی قفسه سینهش حس میکرد مانع ادامه دادن افکارش میشد.
YOU ARE READING
Hidden Curtains
Fanfiction⭕️متوقف شده _"لیفلیکس، از کی توجهت از روم کنار رفت؟ از کی دیگه نگاههات بهم عاشقانه نبود؟ از کی انقدر فاصله بین قلبهامون افتاد؟ نمیدونم. حتی یادم نیست از کی شروع شد. اصلا سر چی شروع شد؟ من که همهی حرفهام رو صد بار توی مغزم بالا و پایین میکردم...