ساعت از شش عصر گذشته بود که بالاخره از اتاقش خارج شد.
یوهان رو جمع شده توی خودش، روی کاناپه دید.
برگشت و از اتاق پتوی نازکی آورد و روش انداخت.
روی مبل روبهروش نشست و به چهرهی معصومش خیره شد.
به خاطر قرصی که خورده بود چند ساعتی خوابیده بود و درست متوجه نشده بود اون کی برگشته. میدونست که تنهاش نمیزاره. قلب اون بچه، پاکتر و معصومتر از این بود که دلخوریش رو برای مدتی ادامه بده. میتونست شرط ببنده به محض اینکه از خواب بیدار بشه، هیونجین گفتنهاش رو شروع میکنه. انقدر که دلش بخواد از خونه پرتش کنه بیرون. حتی توی این آبوهوای بد!از جاش بلند شد، پشت پنجره همیشگیش ایستاد و به منظره موردعلاقهاش خیره شد.
بارون همچنان بیوقفه در حال باریدن بود و حالا دیگه باید منتظر اخطار سیل میموندن.
سراشیبی جلوی خونهشون با رودخانه فرقی نداشت. آب با سرعت روی زمین خاکی حرکت میکرد. کمکم همه جا تبدیل به باتلاقی از گِل میشد.نگاهش رو به قطرات درشتی که با شتاب با پنجره برخورد میکردن داد.
یاد دو روز پیش افتاد. وقتیکه لب صخرهی سنگی نشسته بود. زمانیکه بازهم بیحواس، حواسش پرت فلیکس شده بود. پرت خاطراتی که به ظاهر رنگ میباختن ولی در باطن هر لحظه توی ذهن مرد زندگی میکردن.
توی این سه ماه بارها خاطراتشون رو مرور کرده بود. بارها خودش رو جای شخصیتهای داستانشون گذاشته بود و حالا دیالوگ همهی کارکترهای سریالِ زندگیش رو حفظ بود.و هر سری به یک نتیجه میرسید. اون از اول هم دوستش نداشت. از اول هم مرد رو جدی نگرفته بود. اون هیچوقت احساسات هیونجین رو مهم ندونسته بود.
نمیدونست باید از این صداقت پسر خوشحال باشه یا از حماقت خودش گریه کنه. چطور تمام مدت کور و کر، در جمع و در خَفا، پَرستشش کرده بود؟ جوری از فلیکسش قدیسه ساخته بود که با فهمیدن حقیقت همچین ضربهی بزرگی خورده بود.هیونجین آدم منطقیای بود. قبول داشت که تمام زجری که این سهماه کشیده حقش بوده. چوب حماقت و سادهلوحی خودش رو خورده بود. ولی نمیتونست قبول کنه تنها آدم مقصر ماجرا خودش بوده.
اون فقط عشقش رو ابراز کرده بود و فلیکس..؟ اون پسر عشقش رو به لَجَن کشیده بود. تحقیرش کرده بود و اون رو کوچک شمرده بود. طوری با افتخار از بازی دادنش حرف زده بود که انگار هیونجین از اول براش، هیچ فرقی با یه حشره ناچیز نداشته._"هیونجین، بیدار شدی؟"
برگشت و به یوهان نگاه کرد. چشمهای قرمزش رو محکم میمالید و با نگاهی مجهول، هیونجین رو تماشا میکرد.
_"یکم سوپ پختم. برات خوبه."
ضربان قلبش دوباره بالا رفته بود. تنگی نفس و لرزش دستهاش به زودی به سراغش میاومدن:
_"اشتها ندارم."
دستهای عرق کردهاش رو پشتش برد و نامحسوس با شلوارش پاکشون کرد. اثرات قرصش بعد چند ساعت از بین رفته بود و حالا بدنش عاجزانه تمنای دوبارهی اون آرامش رو داشت. خاطرات فلیکس و اون روز نَحس عین محرکی عمل کرده و تمام اثرات قرصِ چند ساعت پیش رو با خودش شسته و برده بود. نگاهش توی سالن پذیرایی دودو میزد و به دنبال بهونهای بود تا به اتاقش بره و به قرصهای توی ساکش پناه ببره.
_"میدونم. بهخاطر مریضیته. یکم بخوری اشتهات باز میشه. یه کاسه برات میکشم."
YOU ARE READING
Hidden Curtains
Fanfiction⭕️متوقف شده _"لیفلیکس، از کی توجهت از روم کنار رفت؟ از کی دیگه نگاههات بهم عاشقانه نبود؟ از کی انقدر فاصله بین قلبهامون افتاد؟ نمیدونم. حتی یادم نیست از کی شروع شد. اصلا سر چی شروع شد؟ من که همهی حرفهام رو صد بار توی مغزم بالا و پایین میکردم...