هیونجین چیز زیادی از بچگیش به یاد نداشت. مخصوصا تا قبل از شش سالگیش رو. ولی طبق خاطراتی که مادرش بعدها براش تعریف کرد، متوجه رابطه دوستی عمیقی بین مادرش و خانم هیوسونگ شد.
اونها توی دانشگاه باهم آشنا شده و سالهای زیادی رو کنار همدیگه گذرونده بودن. توی لحظات سخت دست همدیگه رو گرفته بودن و عین دو خواهر موانع رو پشت سر گذاشته بودن.
روابط بینشون به حدی قوی و محکم شده بود که خودشون رو خانواده دوم همدیگه معرفی میکردن.
شاید بهخاطر همین رابطه عمیق بینشون بود که بعد از ازدواج و بهدنیا اومدن فرزندانشون، اونها باهم آشنا شدن.یو رام و هیونجین از خردسالی کنار همدیگه بزرگ شدن. کنار همدیگه اولین قدمهاشون رو برداشتن و اولین بار باهمدیگه زبون باز کردن. حتی اسمهاشون هم طی پروسه خاصی توسط اون دو خواهر انتخاب شده بود.
زمانهایی بود که یکی از والدین توانایی مراقبت از بچهاش رو نداشت و اونها مدتی رو توی خونه همدیگه سپری میکردن.
دوران مدرسه و راهنمایی رو باهم گذروندن و حتی به فکر انتخاب رشتهای مشابه بودن.اما چراغِ رویای شیرین بچگیشون زمانی خاموش شد که پدر یو رام مخالفتش رو نسبت به رشته هنر اعلام کرد.
تقاضاها و التماسهای اون دو راه به جایی نبرد و در آخر یو رام به منظور ادامه تحصیل به کشوری دور تبعید شد.اون هشت سال از شیرینترین دوران زندگیش رو توی کشوری غریبه با زبانی ناآشنا گذروند.
اوایل با هیونجین نامهنگاری میکردن و گاهی بهم ایمیل میزدن.
از خاطراتشون برای هم میگفتن. هیونجین از پسری که بعد از یو رام بغلدستیش شده بود و صندلی اون رو اشغال کرده بود میگفت. در پاسخ یو رام ازش میخواست که تا وقتی به کره برمیگرده کسی رو جایگزینش نکنه.اونها در پایانِ پیامهاشون بهم قول میدادن که تحت هیچ شرایطی پیوند دوستی بینشون رو پاره نکنن.
بهم پشت نکنن و در غیاب یکدیگر با فرد دیگهای صمیمی نشن. حتی بارها تاکید کرده بودن که تا برگشت یو رام، هیچکدوم دوست دختری انتخاب نکنن و وارد رابطهی عاطفی نشن.اما بعد از مدتی هیونجین هیچ نامهای با تمبر مخصوص کشور کانادا دریافت نکرد. هیچ ایمیلی جواب داده نشد. و اون در خلایی گیر افتاد.
اون بارها به یو رام پیام فرستاده بود و ازش خواسته بود جوابی براش بفرسته.
هیچ نامهای برگشت نخورده بود. و این فقط به این معنی بود که نامهها به درستی ارسال شده و فرد گیرنده تمایلی به پاسخ دادن نداره.سالها از اون جریان گذشته بود.
از اون روز به بعد هیونجین از دیدن و ارتباط با خانواده یو رام پرهیز کرده بود. اونها رو مسبب این دوری میدونست و معتقد بود از دست دادن فردی که تفاوتی با برادر همخونش نداشته، تقصیر والدین سختگیرش هست.
بارها به خونهشون رفته بود و ازشون خواسته بود یو رام رو به کره برگردونند. بارها خواسته بود دست از اذیت و آزارش بردارن و بزارن در آسایش زندگیش رو بکنه. اما وقتی دید راه به جایی نمیره و از طرف دیگه یو رام باهاش قطع ارتباط کرده، همه چیز عوض شد.
اون دوستی قدیمیشون رو فراموش کرد و راههای ارتباطیش با خانواده کیم رو بست.
YOU ARE READING
Hidden Curtains
Fanfiction⭕️متوقف شده _"لیفلیکس، از کی توجهت از روم کنار رفت؟ از کی دیگه نگاههات بهم عاشقانه نبود؟ از کی انقدر فاصله بین قلبهامون افتاد؟ نمیدونم. حتی یادم نیست از کی شروع شد. اصلا سر چی شروع شد؟ من که همهی حرفهام رو صد بار توی مغزم بالا و پایین میکردم...