محبوبم
حالا من قدرت مندم.
دست تو در دست من است و نگاهم به نگاهت.
چشم هایم صورتت را جست و جو می کند تا جایی را پیدا کند که ستایش نکرده باشد.
و تو به من لبخند میزنی و من دوباره متولد می شوم.
همانند ماهی که به آب محتاج است، من هم محتاج توام.
با من عهد ببند که خود را از من دریغ نمی کنی.
و من هم با تو عهد می بندم که
روزی که دیگر چشمانت به من لبخند نزند،روزی که قلبت برای من تپش نکند،
دنیا را ترک می کنم.
و باز هم با تو پیمان می بندم که اگر عشقم به تو تمام شد، عمرم هم با آن تمام شود که این عشق تو اکسیر حیات من است.
خودخواهی است، اما بگذار در مورد تو خودخواه باشم زیرا آسان به دست نیامدی که آسان بروی.
بروی من را هم با خودت می بری. اما با دو مقصد متفاوت. چون تنها چیزی که به جز مرگ درمانی ندارد، همان عشق است.
YOU ARE READING
تو | 𝓨𝓸𝓾
Short Story𝓢𝓱𝓸𝓻𝓽 𝓼𝓽𝓸𝓻𝔂 شک دارم که تو ساحره نباشی... انقدر مجنون تو بودن کار جادو نیست؟