کسی چه می داند آینده چه می شود.
شاید عاشق داستان ما روزی خودش این برگ ها را به معشوقش بدهد و او چنان شاد شود که انگار دنیا را به او داده اند.
و شاید حتی معشوق خودش دفتری داشته باشد پر از شعر و منتظر فرصت مناسب باشد که تقدیمش کند.
و حتی شاید این برگ ها و آن دفتر، در کنار هم و به همراه تعدادی عکس و گل های خشک شده در جعبه ای نگه داری شوند تا چندین سال بعد، نوجوانی آن را در زیر شیروانی خانه شان پیدا کند.
شاید آن نوجوان با دیدن عکس ها و نوشته ها سریع کنار صاحب هایشان برود و التماس کند که قصه اش را برایش بگویند.
شاید آن دو که در زمان گرد پیری بر چهره شان نشسته، هنوز هم از عشقشان کم نشده و با لبخند داستان زندگی خود را برای نوه شان تعریف می کنند.
شاید هم هیچ کدام این ها اتفاق نیافتد.
ما چه می دانیم..
فقط برایشان آرزوی خوش بختی می کنیم.
THE END
YOU ARE READING
تو | 𝓨𝓸𝓾
Short Story𝓢𝓱𝓸𝓻𝓽 𝓼𝓽𝓸𝓻𝔂 شک دارم که تو ساحره نباشی... انقدر مجنون تو بودن کار جادو نیست؟