محافظ در ماشین رو پشت سرِ بکهیون، به آرومی بست.
_ارباب، خواهش میکنم امشب رو تا دیر وقت داخل کلاب نگذرونید.
بکهیون مشغول مرتب کردن موهاش بود و تارهای آشفتهی رنگیش رو از روی پیشونیش کنار میزد، که با شنیدن جملهی بادیگارد از حرکت ایستاد.
به سمت مرد چرخید و تای ابروش رو با غیظ بالا برد:
_الان به من دستور دادی؟!
قبل ازعصبانی شدن پسر نوجوان روبهروش، به آرومی جواب داد:
_میدونید اگر مادرتون بفهمن از دستوراتشون سرپیچی کردید...
میان کلام بادیگارد پرید و پرخاش کرد.
_فوضولیش به تو نیومده.
بادیگارد سیاه پوش قدمی به جلو برداشت.
با نگرانی لب زد.
_قربان، من میخوام شما در جریان باشید که اوضاع بهم ریختهس و...
بکهیون ابروهاش رو بالا انداخت و پوزخندی زد.
_چه اتفاقی میافته؟!
با انگشت اشارهش به آرومی پوستِ نرم چونهش رو لمس کرد و با تفکر لب زد.
_چی میشه اگر مادرم بفهمه تو از دستوراتش سرپیچی کردی و پسرش عزیزش رو توی خطر انداختی؟! احتمالا تو اخراج میشی و بعدش چی به سر زندگیت میاد؟!
رنگ محافظ جوان پرید و لبهاش بیصدا باز و بسته شد.
بکهیون لبههای کت لیش رو کنار داد و دست به کمر زد.
_من از کسایی که زیاد وراجی میکنن خوشم نمیاد.
به طرف محافظ ماتمزده برگشت.
_مخصوصا اگر راجعبه خودم اظهار نظر کنن.
دستش روی سیم سیاه هندزفری مرد کشید و به آرومی زمزمه کرد:
_پس امیدوارم باعث نشی شکایتت رو به مادرم بکنم.
محکم روی تخت سینهی مرد کوبید.
_شب خوبی رو میگذرونم.
چشمکی زد و با لبخند عمیق روی لبهاش، سر برگروند و راه کلاب رو در پیش گرفت.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
⎇ 𝑩𝒖𝒓𝒊𝒆𝒅 𝒂𝒍𝒊𝒗𝒆|| chanbaek
Фанфик_تو جرات میکنی برام شرط بذاری؟! چانیول چشمهاش رو بست و به سرعت داد زد. _دوست پسرم شو!! بکهیون بهت زده خندید و متقابلا فریاد زد: _چی؟! تو...چی گفتی؟! دیوونه شدی؟! من ازت متنفرم!! _ب...رام مه...مهم نیست. ب...بهم در..دروغ بگو که دو...دوستم دا...ر...