𝑷𝒂𝒓𝒕 3🔗

36 6 0
                                    

محافظ در ماشین رو پشت سرِ بکهیون، به آرومی بست.


_ارباب‌، خواهش می‌کنم امشب رو تا دیر وقت داخل کلاب نگذرونید.



بکهیون مشغول مرتب کردن موهاش بود و تارهای آشفته‌ی رنگیش رو از روی پیشونیش کنار می‌زد، که با شنیدن جمله‌ی بادیگارد از حرکت ایستاد.


به سمت مرد چرخید و تای ابروش رو با غیظ بالا برد:



_الان به من دستور دادی؟!



قبل ازعصبانی شدن پسر نوجوان روبه‌روش، به آرومی جواب داد:


_می‌دونید اگر مادرتون بفهمن از دستوراتشون سرپیچی کردید...



میان کلام بادیگارد پرید و پرخاش کرد.


_فوضولیش به تو نیومده.



بادیگارد سیاه پوش قدمی به جلو برداشت.


با نگرانی لب زد.


_قربان، من می‌خوام شما در جریان باشید که اوضاع بهم ریخته‌س و...



بکهیون ابروهاش رو بالا انداخت و پوزخندی زد.


_چه اتفاقی می‌افته؟!



با انگشت اشاره‌ش به آرومی پوستِ نرم چونه‌ش رو لمس کرد و با تفکر لب زد.


_چی می‌شه اگر مادرم بفهمه تو از دستوراتش سرپیچی کردی و پسرش عزیزش رو توی خطر انداختی؟! احتمالا تو اخراج می‌شی و بعدش چی به سر زندگیت میاد؟!



رنگ محافظ جوان پرید و لب‌هاش بی‌صدا باز و بسته شد.


بکهیون لبه‌های کت لی‌ش رو کنار داد و دست به کمر زد.


_من از کسایی که زیاد وراجی می‌کنن خوشم نمیاد.



به طرف محافظ ماتم‌زده برگشت.


_مخصوصا اگر راجع‌به خودم اظهار نظر کنن.



دستش روی سیم سیاه هندزفری مرد کشید و به آرومی زمزمه کرد:


_پس امیدوارم باعث نشی شکایتت رو به مادرم بکنم.



محکم روی تخت سینه‌ی مرد کوبید.


_شب خوبی رو می‌گذرونم.



چشمکی زد و با لبخند عمیق روی لب‌هاش، سر برگروند و راه کلاب رو در پیش گرفت.

⎇ 𝑩𝒖𝒓𝒊𝒆𝒅 𝒂𝒍𝒊𝒗𝒆|| chanbaekМесто, где живут истории. Откройте их для себя