Who cares what is the truth?
The only thing that they care is..
Who wins....
______________________________
نه..نه نه.نه..من نمیتونم باور کنم!این فقط یه کابوس عه مگه نه؟تو واقعا نمردی...تو داری نفس میکشیییی..بگو که همهی اینا فقط یه شوخی مسخره برای اینکه وقتی چشمات رو باز کردی باهم بخندیم!بگو دیگه..یالااااا.....بلد شو مسخرهام کن عوضی با توام منو تنها نذارر..من من نمیتونم یکی دیگه رو از دست بدمممقطره های اشکی که ابتدا از چشمانش و سپس از گونههایش میگذشت و
فرجام به روی زمینی که با لایه های برف پوشالی شده بود میریخت..
مانند گدازه هایی بود که دهانه آتشفشان آنها دو چشمانش بودند و حالا همان گدازه ها پوستش را بیرحمانه به درد میآوردند..فقط اگه یکم حواسجمعتر بود شاید هرگز این اتفاق سهمگین نمیافتاد.........
_____________________________
(بدون پرش زمانی)_دیگه مرغ سوخاری نمیخواین؟
•مگه نمیخوای پولش رو بدی؟
_چرا ولی انگار کم بود
•مهربون شدیا!
_همیشه بودم..ولی امروز فقط..دینگ دینگ دینگ
یه لحظه،گوشیم زنگ میخوره
سریع همتون جمع شید مقر عملیات های ویژه..نهایتا تا یک ربع دیگه
به همه اطلاع بده..نیاز هم نیست تازه کار هارو بیاری
تا ۱۵ دقیقه دیگه اونجاییم قربان
_بچها جمع کنید بریم مقر..انگار موضوع مهمیه..عجله کنید..الکل که نخوردید؟
○نه تازه داشت میآورد..میتونیم برونیم
_باشه عجله کنید..من حساب میکنم میام
همونطور که همه با عجله به سمت ماشین هاشون حرکت میکردند...
دلهره عجیبی تمام وجود لیسارو فرا گرفته بود..شاید با خودتون گمان کنید که از عملیات ترس داشت..نه..اون فقط میدونست که اگر راهی عملیاتی شن که تازه کار ها در اون حضور نداشته باشن...
نمیتونه جوابی که یک هفته تمام ذهنش رو ازآن خودش کرده رو بشنوه
_______________________________
پرش زمانی(حدودا ۱۵ دقیقه)
_تانگر! (یعنی درود)
میدونید وقتی به مقر ویژه میآید یعنی چی؟
همه یکصدا فریادی که چاشنیه اظطراب در اون شنیده میشد گفتند
بله قربان!
با همتونم..شاید فکر کنید این عملیات بیشتر از شما برامون اهمیت داره...ولی جرعت دارید بمیرید!
میخوام براتون عملیات رو شرح بدم..خوب گوش کنید
توی این عملیات دو به دو تقسیم میشید
گروه هارو میخونم بعدش عملیات رو توضیح میدم
لیسا و رزی
جیسو و جین
جیمین و لیا
خوب حالا عملیات چیه؟
جیمین و لیا..شما بايد به انبار مواد مخدر بلک هارت گروپ (Black heart group) برید و اونجارو آتیش بزنید
جیسو و جین ازتون میخوام که برید به انگلستان و اطلاعاتی از بلک هارت برام بیارید
هرچقدر بیشتر پاداش بیشتر
لیسا و رزی...سخته اینو بگم...ولی
شما باید برید و دست راست جئون جونگ کوک،هوسوک رو بکشید...شما اسنایپر هستید واقعا امیدوارم هم خودش و هم بادیگارد هاش رو تا جای ممکن بکشید
نفس ها در سینه حبس شده بود...
امکان نداشت کسی بتونه این کار رو بکنه...
اگه بخوایم کوه بکنیم منطقی تر از کشتن دست راست جئون جونگ کوکعه...
مسخرست..به طرز فاکیی مسخرس...جئون جونگ کوک بعد از فهمیدن این مسئله آروم نمیشینه..
همتون نقش هاتون رو فهمیدید؟
بله قربان!
سریع برگردید به مرکز و تمام وسایل هاتون رو جمع کنید وقت نداریم...
در طی رفتن به عملیات حق ندارید کسی رو ملاقات کنید...رزی و لیسا...زنده برگردید.....ای..ن یه دستوره
بله قربان...زنده برمیگردیم و از شما میخوام به ما اعتماد کنید
________________________________
همه به سمت مرکز راهی شدن...کار هیشکی راحت نبود...شاید همه گمان کنند که لیسا و رزی عملیات سخت تری در پیش دارند
ولی همه اینها گمان و خیاله.. حداقل از لحاظ روحی روانی
جیسو...بله جیسو..امکان نداره در انگلستان لحظه ای آرامش داشته باشه.....
نه تا وقتی که از برادر و پدرش بخاطر اتفاقی که تو انگلستان افتاد انتقام نگرفته....
اونها مجبورش کردند کسی که بخاطر عشقش به جئون نیکولای اطلاعات باند بلک مامبا رو به باند بلک هارت لو داده بود رو با دستای خودش بکشه
این دردناکه..دردناکه دردناکهههه..کی میتونه با دستای خودش مادرش رو بکشه؟
لحظهای که ماشهی اسلحهی لعنتی رو کشید..زندگیش همونجا تموم شد..جیسو همونجا با مادرش مرد...برای دختری که سنی کمتر از ۷ سال داشته اون صحنه نفس بری حساب میشه
روح جیسو همونجا با مادرش مرده بود...تا وقتی که جین رو پیدا کرد...زندگیش به سه قسمت
قبل از مرگ مادرش به دست خودش
بعد مرگ مادرش به دست خودش
بعد از آشنایی با جین
تقسیم میشه....بقیه فرشته های نجات مسخره بازی هستند...تا وقتی جین باشه...فرشته های نجات دیگه نقش هاونگی رو دارن که آب در اون وجود داره...و دنبال اون ها گشتن مانند آب در هاونگ کوبیدن است...
_______________________________
فلش بک
بابا تروخدا اینکارو نکن تروخدا دارم قسمِت میدم تروخدااا
گریه های جیسو پایانی نداشتند..
چطور آسمان در آن شب گریه میکرد؟بین چشمان جیسو و آسمان
شباهتی باورنکردنی وجود داشت
جیسو با گریه و چشمان خیس و مظلومش به برادرش،کای،نگاهی ملتمسانه با هدف جلوی پدر رو بگیر یا نجاتم بده یا مامان رو نجات بده کرد اما در جواب
کای،با بی حوصلگی دور تا دور عمارت تاریک چشمانش رو چرخوند و از چشمانش میشد از اینکه مادرش در حال مرگ اونم به دست خواهر کوچکترش است ذوق زده و هیجان زده است خواند...نیشخندی نا معلوم بر لبانش جاریست و در انتظار این است تا صحنهی جذاب مرگ مادر خیانت کار به دست خواهر نامحبوبش را تماشا کند
در آن شب....زندگی تا حدود یازده سال برای اون تموم شده بود...
.توی اون یازده سال جیسو بارها اقدام به خودکشی کرده بود و شب هایش با کابوس میگذشت...
افسردگی پوچ ترین توصیفی بود که میشد برای دخترکی که مرده بود ولی حرکت میکرد به کار برد
تا قبل از این موضوع جیسو فکر میکرد از بند درد و محنت میتونه رها باشه....
ولی بعد از هفت سالگی فهمید که محنت جزوی از آینده و درد جزوی از وجود یک انسان هست
و در نظر اون خوشبخت کسی بود که هر روز درون ترس هاش زندگی نکنه..
زندگی کردن درون ترس ها....وحشتناک و بدون برگشته...
و این داستان برای جیسو تا قبل از دیدار با جین بود و الان اون تبدیل به شخص خوشحال تری شده...ولی اگه جین رو از دست بده چی؟!این بده......
______________________________
هاییی چطورید؟
جنی تو کره چی کار میکنی؟
فکر میکردم تو انگلیس منتظری که نیرو ها رو بفرستی!
بودم....ولی الان چندتا خبر مهم دارم
اول از همه
دو نفر رفتن تا انبار مواد مخدر رو به آتیش بکشن
دوم
خواهر کای
اه جنی اسم اون مرتیکه *#$*** رو نیار وگرنه قول نمیدم فردا نرم انگلیس و تک تک استخون هاشو نشکونم
اوه اوه تهیونگ من حسودی میکنه؟هروقت اسم این مرتیکه رو مخ رو میشنوی از کوره در میری!
انگاری که گاهی فکر میکنم ازش برای رسیدن به منافع خودم استفاده کنم
YOU ARE READING
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚕𝚘𝚟𝚎 | Liskook/Taennie
Fanfictionتا به حال مجبور شدید عاشق باشید؟اوه...این یه داستان غمانگیزه..... شرح:چگونه با انجام یک ماموریت زندگی خود را داغون کنیم؟بیاین باهم همراه باشیم کوک:علاقه ای به من داری؟ لیسا:اره!...در حدی که بهت افتخار میدم به دست های من بمیری! کوک:افتخار بزرگیه...