I never be yours....I promise you
_la Lisa
♤••••••••••••••••••••••••••••••♤
فلش بک----->سه سال پیش...پارتیهمچو یک گل ظریف و شکننده...درحال رقصیدن بود..
بعد از ساعت ها رقصیدن و نوشیدن...بالاخره خستگی به بدنش نفوذ کرد و لیسا رو
وادار به استراحت کردن کرد...
هنوز هم سر و گوشش میجنبید...ولی پاهاش دیگه توانی برای راه رفتن نداشتند
تصمیم گرفت کمی به قیافه های بی احساس و خشن دور و برش دقت کنه...
ولی حتی کمی احساس تمرکز تو وجودش باقی نمونده بود
تند تند و بدون وقفه تصویره دختری که داخل پارتی چشمش بهش افتاده بود
در ذهنش پردازش میشد...مطمئن بود قبلا شخصی با همون قیافه رو ملاقات کرده
مغزش فراز و نشیب های طولانی رو فقط برای به یاد آوردن یک شخص طی کرد و در آخر
فقط به این مسئله رسید که چرا اون دختر کاملا خودش رو مخفی کرده و با کسی هم صحبت نمیشه...توجه کسی هم بهش جلب نمیشه...در سکوت کامل و دریغ از کمی توجه
حاضر بود قسم بخوره تنها کسی که متوجه حضور اون دختر شده...خودشهبا احساس لمس دست کسی رو شونه هاش...
پرش کوچکی انجام داد و حالت دفاعی گرفت...
بی توجه به درد پاهاش...از صندلی نرم و راحت دل کند و بلند شد..
نگرانی در چشم های تیله ییش موج میزد!توانای انجام هچکاری رو نبود...
هم مست بود!هم داخل پارتی بزرگترین مافیا های جهان حضور داشت
یک حرکت اشتباه!فقط یک حرکت اشتباه کافی بود تا مثل شراب های سرخی که داخل لیوان ریخته میشدند.. خون سرخ اون هم روی زمین ریخته بشه
در واقع...حتی نگاه های سنگین دو نفر رو رو خودش حس میکرد..
ولی حتی کمی توجه نشون نداد...به عبارت دیگه...حتی وقتیی برای توجه نداشت
الان فقط نگاهش رو به مرد روبروش بود...
قبل از اینکه اراده ای برای دفاع کنه...توسط اون مرد
به بیرون از پارتی برده شده بود...
اصلا نمیدونست داره چه اتفاقی میوفته!
بزرگترین اشتباه ای که امروز داشت،قطعا نوشیدن تا سرحد مرگ بود...تا به خودش اومده بود...متوجه موقعیت نامفهومی که داخلش قرار گرفته بود شد
کمی سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه
تک و توک به خودش دلداری میداد...
درباره این که هزاران بار گروگان گرفته شده و زنده برگشته...
واقعا حس بدی بود...
اون مکان ترکیبی از نور های قرمز،بنفش کبود و نارنجی جیغ رو داشت...شاید کمی سرمه یی هم قاطی ماجرا بود...
میخواست دستش رو به داخل تار موهای مشکی و پریشونش ببره تا کمی اونها رو به سمت عقب هول بده،که متوجه بسته بودن دست هاش شد...
حتی کمی بعد...فهمید که جف پاهاش با طناب ضخیمی به هم چفت شدن
صندلی یی که روش قرار داشت...
واقعا سفت بود....زیر لب به خودش لعنتی برای خوابیدن و مست کردن فرستاد..
ESTÁS LEYENDO
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚕𝚘𝚟𝚎 | Liskook/Taennie
Fanficتا به حال مجبور شدید عاشق باشید؟اوه...این یه داستان غمانگیزه..... شرح:چگونه با انجام یک ماموریت زندگی خود را داغون کنیم؟بیاین باهم همراه باشیم کوک:علاقه ای به من داری؟ لیسا:اره!...در حدی که بهت افتخار میدم به دست های من بمیری! کوک:افتخار بزرگیه...