I love u
But.....
I want to kill u
_la Lisa
♤••••••••••••••••••••••••••••••♤
پرش مکانی------>انگلستان_داخل موقیعت هستم!تمام..
+داخل موقعیت بمون...این ملاقات خیلی مهمه!هرچی میفهمی رو به خاطر بسپار ...تمام..
_اوکی...تمام
+مواظب خودت باش!با لباس مبدل رفتی اونجا...وقتی که دست از پا خطا کرد گیرش بنداز!تمام...
+ همینطور!تمام...
جیسو با حالت اغواگرانه کمی کمرش رو به سمت پایین حرکت داد و فنجان های چای را روی میز قرار داد....
بعد از اینکه چای هارو روی میز چوبی قرار داد....
به سراغ تنقلات رفت و متوجه شد که اون مرد منحرف و هول و چندش....
داره به باسن خوش فرمش بی شرمانه نگاه میکنه!
جیسو واقعا از این کار متنفره!اما به عنوان یه مامور مخفی باید این مرد های چندش رو تحمل کنه....به پایان کار میارزه!
بعد از قرار دادن شیرنی ها و کوکی ها به روی میز...با لحنی که سعی میکرد اعصبانیتش زیاد به چشم نیاد گفت: هرچی نیاز داشتید من همینجا هستم!کافیه فقط بهم بگید تا بدون درنگ انجام بشه!×حتی اگه اون خود تو باشی؟
اون مرتیکه چندش با لحن خیلی خیلی چندش تر لب زد...+متوجه نشدم!میتونید واضح تر بیان کنید؟
×میگم بیا بریم تو یکی از اتاق های اینجا!فکر کنم قیافت وقتی داری ناله میکنی خیلی خواستنی تر از الان باشه!
کمی بعد پیرمرد قرار داد رو امضا کرد....
اما با اضافه کردن یک بند جدید به قرار داد!×خب کانگ!من قرارداد رو امضا کردم!اما این سکسی هم باید فردا شب جلوی در عمارتم باشه!ترجیحا به عنوان لولیتا....
÷اوکیه...ولی باید صبر کنی!منم یه شب باهاش حال کنم!فکر کنم جدیده چون یادم نمیاد کرده باشمش...!
واقعا دنیای مافیا ها چندشه!اون دوتا عوضی عین یک کالا با جیسو رفتار کردن و اگه اون واقعا یه خدمتکار بود...هیج غلطی نمیتونست کنه...ولی جیسو تمام این عوضی هارو بالاخره نابود میکنه....حتی اگه به قیمت جونش تموم شه!
+ق..ربان!منظ..ورتون چی...ه؟میخوا..ین م..م.. ن یه لولیتا باش....
حس اعصبانیت جیسو به اوج رسیده بود!
پس تصمیم گرفت بجای خراب کردن نقشه....
به بازیگری عالیش پناه ببره!جوری که احساس ترس رو بازی میکرد!
اوه فاک!هیشکی حتی متوجه هیچگونه دروغی نمیشد!
YOU ARE READING
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚕𝚘𝚟𝚎 | Liskook/Taennie
Fanfictionتا به حال مجبور شدید عاشق باشید؟اوه...این یه داستان غمانگیزه..... شرح:چگونه با انجام یک ماموریت زندگی خود را داغون کنیم؟بیاین باهم همراه باشیم کوک:علاقه ای به من داری؟ لیسا:اره!...در حدی که بهت افتخار میدم به دست های من بمیری! کوک:افتخار بزرگیه...