Hating u is like a losing game....
-Kook
♤••••••••••••••••••••••••••••••♤
با دیدن چهره بهم ریخته و ناراحت کسی که دیروز بهش ابراز علاقه کرده بود
غرق فکر کردن درباره این موضوع شد...چرا؟از اونجایی که الان نمیتونست بره و ازش بپرسه...میدونست قراره کل روز تو فکر باشه...خیلی مسخره است که همزمان سه اتفاق ذهنت رو درگیر خودشون کنن...
اصلا به اون چه؟اونا هنوز حتی باهم به یه دیت ساده هم نرفتن...
ولی قبل از اینکه بتونه ذهنش رو از افکار مزاحم درباره اون شخص بیرون بیاره
ذهنش درباره اینکه الان رزی و جیمین و لیا کجان کنجکاوی کرد...
واقعا دلیل اینکه چرا رزی و یا حتی لیا تو این چند روز حتی بهش یه مسیج ساده هم نداده بودند رو درک نمیکرد.....
تنها زمانی که لیسا صدای نوتیف گوشیش که از شدت مسیج های رزی درحال ترکیدن بودند رو نمیشنید....
زمانی بود که رزی کنارش بود...
حتی اون موقع که صدای نوتیف گوشیش شنیده نمیشد...
صدای تار های صوتی رزی گوشش رو راحت نمیزاشت...
پس چه اتفاقی افتاده که الان در حسرت صدای نوتیف گوشیشه؟
این روزا واقعا داشت بهش سخت میگذشت...بدتر از اون..
این بود که تنها شانسشون برای رسیدن به اطلاعات باند بلک هارت
نابود شده بود....
واقعا این حجم از اتفاقات اونم توی دو سه روز واقعا دردناک بود...
سعی کرد با دم و بازدم های مداوم خودش رو آروم کنه
ولی همینکه داشت آروم میشد...یاد مکالمه اش با نایون افتاد
محض رضای فاک
چرا باید انقدر همه چیز در هم برهم باشه...تمرکز هم براش آرزو شده بود
غمگین بود...شاید هم عصبانی...به هر حال مهم نیست احساسش چی بود
هر چی بود مکالمه اش با نایون با عصابش بازی میکرد
از اینکه احساس میکرد اون دختر کوچولو...
حالا اونقدر بزرگ شده که شاید بتونه بهش دروغ بگه عصبانی بود
از اینکه اون هربار که به دیدنش میومد این حروف مسخره رو تکرار میکرد متنفر بودمکالمه...لیسا و نایون:
+اوه اونی....حالت خوبه؟چرا ماسک زدی؟
چرا کتت رو در نمیاری؟اینجا هواش اونقدر سرد نیست...توهم که عاشق سرما بودی....×هیچی همینطوری فقط میخوام کت تنم باشه...
+اونی....بازم کبودی؟باز چیشده؟نکنه همون قبلی؟
نایون مکثی کوچک کرد و ادامه داد..
×نونا...واقعا نمیخوام درمورد این موضوع حر.....
با پریدن لیسا وسط حرفش...کلماتش رو خورد
و از لحن لیسا که ترکیبی از حرس و عصبانیت بود میشد فهمید باید ساکت بشینه
+اونی...لطفا...چرا با من رو راست نیستی؟
چرا همش بهم میگی کار دوست پسرت عه وقتی حتی نوک انگشت کسی نمیتونه بهت بخوره؟چرا دروغ میگی؟ما باهم رشته های بوکس،تکواندو،کاراته،ای کی دو،دفاع شخصی،ام ام ای رو رفتیم...چرا فکر میکنی باور میکنم همچین چیزی رو؟
چند ساله همش همینو بهم میگی...منم گفتم شاید شخصیه و وارد حریم شخصی تو نشدم....ولی الان واقعا دارم نگران میشم...من به مامانت قول دادم ازت مراقبت کنم
پس لطف....
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚕𝚘𝚟𝚎 | Liskook/Taennie
Fanficتا به حال مجبور شدید عاشق باشید؟اوه...این یه داستان غمانگیزه..... شرح:چگونه با انجام یک ماموریت زندگی خود را داغون کنیم؟بیاین باهم همراه باشیم کوک:علاقه ای به من داری؟ لیسا:اره!...در حدی که بهت افتخار میدم به دست های من بمیری! کوک:افتخار بزرگیه...