02

182 21 1
                                    

با نور کور کننده ای که از لای پرده داخل می‌تابید چشمام رو باز کردم و با آپلود شدن اتفاقات شب گذشته با وحشت به کنارم و پسری که پشت بهم خوابیده بود نگاه کردم.

لرزی از تنم گزشت، بی توجه به درد بدنم خودمو به سمت کوک کشیدم و از پشت بغلش کردم اما وقتی به جای بوی آلبالو رایحه شیرین یاس یه مشامم رسید قلبم مچاله شد.

"بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ درد داری؟"
جمین به سمتم‌ چرخید و با لحن نگرانی پرسید.

"دیشب..."
جمین اجازه نداد حرفم تموم بشه، بوسه ای روی لبم زد.

"من یه دکترم ته، اونقدر راجب آلفا ها اطلاعات دارم که بدوم اتفاقات دیشب دست خودت نبوده. من درکت میکنم و...
در مورد جئون جونگکوک ، صبح که داشت می‌رفت خیلی شرمنده بود کلی ازم عذر خواهی کرد و خواست از طرفش از توام عذر بخوام. فکر کنم باید درکش کنی این فقط یه اتفاق بود."
حرفاش باعث نشد از حس شرمندگی که دارم کم بشه.

سعی کردم بلند بشم ولی با حس درد وحشتناک توی کمرم هیسی کشیدم که جمین سریع خوابوندم"هی داری چیکار میکنی؟"

با نفسی بریده به حرف اومدم"اون الان کجاست؟ باید بفهمم..."

جمین این بار هم وسط حرفم پرید" درست حدس زدی ته. کوک یه آلفا نیست"

با حرفش سست شده خوابیدم، جمین نشست و بعد گرفتن دستم ادامه داد:" همونطور که فهمیدی کوک یه امگاست ته من به خاطر تجربم با اینکه کوک از یه رایحه مصنوعی استفاده میکنه همون بار اولی که دیدمش فهمیدم اما خواهرت ازم خواست به هیچ کس حتی تو راجبش چیزی نگم. دلایلش هم منطقی بود.
همونطور که میدونی آزمایشگاه مرکزی تشخیص داده ژن خانواده کیم و جئون به هم میخوره اگه بفهمن کوک یه امگاست خانواده هاتون سعی میکنن تو، من و خواهرت و کوک و از هم جدا کنن.
پس این مسئله باید سکرت میموند.
بهت نگفتم نه به خاطر اینکه بهت اعتماد ندارم بلکه برای جلوگیری از اتفاقاتی مثل دیشب بود."

قابل درک بود. نمیدونستم چرا اما به حرفای جمین حس خوبی داشتم آزمایشگاه مرکزی جایی بود که برای جلوگیری از انقراض گرگ ها پایه‌گذاری شده بود پس من و کوک متعلق به هم بودیم و باید به فکر وارث می‌بودیم.

به فکر فرو رفتم. تصور کوکی که با اون لبخند درخشان بچه ای رو بغل کرده بود واقعا خلسه آور و شرین بود.
آهی با حسرت کشیدم که جمین دستی به صورتم کشید.

"با اینکه خیلی برام ناراحت کنندست ولی میدونم داری به چی فکر میکنی ته. اگه فکر میکنی دوسش داری باورش نکن اونا فقط برای اینه که ژنات بهش میخوره تسلیم غریزت نشو ته. فکرشو از سرت بنداز بیرون حتی اگه تو بخوای کوک امکان نداره بهت‌پا بده پس از اولش بهش فکر نکن تو فقط برای منی"

به منو من افتادم" منظورت چیه؟.. م..ن... جمین.. نه من بهش فکر نمیکنم."

از تخت پایین رفت و به ری اکشنم خندید. اون حقیقت تلخ رو به صورتم کوبیده بود جمین همیشه باهوش بود و منو خوب می‌شناخت حتی بهتر از خودم.

سعی کردم به خودم تلقین کنم همه این احساسات فقط برای جور بودن ژنامونه اما نمیتونستم دست از فکر کردن به اینکه آیا اون هم لذت برده بشم

"بهت اعتماد دارم...
سه روز تموم باید استراحت کنی و من اینجام تا ازت مراقبت کنم."

جمین گفت. ممنونی زیر لب گفتم و با خستگی چشمام رو بستم
اینطور نبود که حسی بین من و جمین نباشه ولی رابطمون کاملا منطقی بود. جوری که من میخواستم
هیچ رابطه رمانتیک یا درامی بینمون نبود. زیاد به هم حرفای عاشقانه نمیزدیم و شاید اگه کسی ما رو میدید به خشکی رابطه اعتراف میکرد.

با تمام اینا من هیچ وقت برای کوک جمین رو ول نمیکردم.

_________

به دخترش که سرش رو روی شونه هاش گزاشته و به خواب رفته بود نگاه کرده لبخند زد.

دست از نوشتن کشید، دخترش رو بغل کرده توی اتاقی که پر نقاشی، کتاب و عروسک بود برد و روی تختی عروسکی خوابوند.

نمی‌دونست چند دقیقه به چهره دخترش که بی اندازه شبیه معشوقش بود خیره شد و اشک ریخته بود اما با تیر کشیدن قلبش به خودش اومد.

از اتاق بیرون اومد تا خودشو به داروهاش برسونه اما با زنگ خوردن تلفنش راهش رو به اتاق خودش کج کرد و با درد، بدون نگاه کردن به اسم گیرنده تماس جواب داد: بفرمایین.

صداش دورگه و بی‌حال بود. سعی کرد بایسته و همزمان با حرف زدن داروهاش رو هم از آشپزخونه برداره اما با شنیدن اون صدا دوباره روی کاناپه اتاقش سقوط کرد: منم...
زنگ زدم بگم من همین الان رسیدم سئول و میخوام مینهو رو ببینم.

تلفن رو از خودش فاصله داد تا صدای نفس نفس زدنش به گوش فرد پشت خط نرسه.

قلبش بیشتر از هر وقت دیگه می‌کوبید و درد میکرد اما هیچ کدوم از اینا باعث نمیشد ذره ای از عصبانیتش کم بشه.

تلفن رو به گوشش چسبوند و تقریبا داد زد:" اصلا مینهویی توی زندگی تو وجود داره عوضی؟ تقریبا یه ماهه گم گور شدی الان اومدی برای چه کوفتی هان؟ میدونی چی کشیدم تا بهش بفهمونم بابای بی مسئولیتش این هفته به دیدنش نمیاد توی احمق حتی بهمون خبر ندادی تا..."
دیگه قدرتی برای حرف زدن نداشت پس حرفش ناتموم موند. دستشو روی قلبش گزاشت و آهی آسوده کشید.

قطره اشکی لجوجانه از چشماش سر خورد
خیالش از سالم بودن کوک راحت شده بود. توی این یک ماه که خواهرش بهش خبر داده بود کوک ناپدید شده حتی یه ثانیه‌نتونسته بود بخوابه.

تمام ثانیه هایی که برای پیدا شدن کوک از تمام کائنات تشکر میکرد از پشت خط صدایی جز نفس های حرصی شنیده نمیشد.

"من مثل تو بیکار نیستم وقتیم توافق کردیم قرار نبود من دقیقا هر هفته پیشش باشم.
حوصله شنیدن سرزنش هم ندارم دلم براش تنگ شده پس فردا سر ساعت بیارش به آدرسی که برات پیامک میکنم‌."
کوک بعد حرفش قطع کرد.

سرش داغ شده بود. همش با خودش فکر میکرد کوک چطور میتونه اینطوری باشه وقتی حتی صداش این بلا رو سر تهیونگ می‌آورد.

آخر شب با خوردن داروهای قلب و سرکوب کننده رات به خواب رفت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 17 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

shabrang[vkook]Where stories live. Discover now