+تو مطمئنی؟
با خشم سمتش برگشت و به چشمای براقش نگاه کرد:
-جیمین، لعنتی از صبح تا حالا بارها اینو ازم پرسیدی، گفتم آره... آرههه
کلمه ی آخرش رو فریاد کشید به این امید که این آخرین باری باشه که این سوال رو ازش می پرسه.
+ دیشب تا لحظه آخر حاضر به قبولش نبودی، چه اتفاقی افتاد که حرفت رو تغییر دادی.
صدای جیمین تردید داشت و این تردید به لحن خودش هم سرایت کرد،دستی بین موهای نرمش کشید و با رها کردنش تارهای زیادی روی پیشونی صافش پخش شد.
-نمیدونم... فقط... فقط میخوام با جریان آب پیش بریم، در نهایت یا غرق میشیم یا به جای امنی می رسیم.
با سکوت جیمین سرش رو به سمت پنجره ماشین کج کرد، نگاهش به رد شدن ساختمون ها و مردم اما افکارش حول محور پسر توی بیمارستان می چرخید.
+ این تصمیم همه چیز رو تغییر می ده درست نمیگم؟
با شنیدن صدای آروم پسر بزرگتر سمتش برگشت:
- تغییر میده جیمین، تغییر میده، خیلی چیزها رو قراره تغییر بده، ما داریم فردی رو وارد زندگیمون میکنیم که هیچ شباهتی به ما نداره پس دستمون دیگه مثل سابق نمیتونه آزادانه حرکت کنه.
با ایستادن ماشین رو به روی بیمارستان محافظ در رو براشون باز کرد.
با بیرون اومدنشون از ماشین دستی به پیراهن سفید رنگ ساتنش کشید، به خاطر حرارت شدید بدنش دو دکمه بالای پیراهن باز بود و باد سرد دسامبر از لابه لای یقه ی بازش سینه ی صاف و برنزش رو نوازش میداد.
با ایستادن جیمین کنارش نگاهی بهش انداخت، طبق معمول نگاهش به تبلت توی دستش بود و درحال چک کردن برنامه های روزانه ای بود که برای تهیونگ ذره ای اهمیت نداشت.
جیمین با کلافگی دستی توی موهای خرمایی رنگش کشید و تبلت رو خاموش کرد.
-لعنت بهشون فکر کردن خدمتکار گیر آوردن که همه ی برنامه ها رو گذاشتن واسه ما.
در حین اینکه سمت در بیمارستان حرکت می کردن، نفسش رو با حرص بیرون داد و دستی به یقه پیراهن ابریشم مشکی رنگش کشید و دو دکمه ی بالاش رو باز کرد.تهیونگ با دیدن کلافگیش اخم کرد:
- نیازی نیست فشاری روی خودت بذاری، زیاد از حد ماسک آدم های خوب رو روی صورتمون گذاشتیم.
با وارد شدنشون نامجون سریع سمتشون اومد و قبل از اینکه حرفی بزنه تهیونگ پیش دستی کرد:
- نامجون اگر میخوای بپرسی مطمئنم و این حرفا چیزی نگو چون به اندازه کافی جیمین از صبح بارها اینو ازم پرسیده.
نامجون نگاهی به چشمای کلافه تهیونگ انداخت و خندید، روپوش سفید رنگش رو کمی صاف کرد و بینشون ایستاد.
دستش رو روی شونه جیمین گذاشت و گفت:
- خوب پس بریم.
و به بادیگاردها اشاره کرد تا جلوتر نیان.
***
با ایستادنشون جلوی تهیونگ نگاهی به نامجون و جیمین انداخت:
- میخوام تنها باشیم پس تا نگفتم داخل نیاید.
کمی سرش رو کج کرد و نگاهی به مامورهای جلوی اتاق جونگ مین انداخت.
-انگار مردهای قانون جلومون رو نگرفتن، فکرکردم باید ساعتها وقت صرف راضی کردنشون کنم.
نامجون نیم نگاهی بهشون انداخت:
- از قبل باهاشون هماهنگ شده که تو میای از پسره مراقبت کنی، چهرت رو هم شناختن.
جیمین اشاره ای ریز به اتاق جونگ مین کرد و رو به نامجون گفت:
- به جونگ مین بگو که تهیونگ مسئولیت رو قبول کرده بذار قبل از مرگش خیالش راحت شه.
پسر سری به نشونه ی تایید تکون داد.
با صدای تهیونگ سمتش برگشتن:
-جیمین زیاد از حد به شرکت بها دادیم برو اونجا بهشون بگو اگر بخوان بیشتر از چوب خطشون زیاده روی کنن سرمایه رو از شرکت بیرون میکشم تا زمین بخورن پس بهتره زیاد اذیتت نکنن.
+باشه فقط تو مراقب خودت باش و مسائل شرکت رو به من بسپار.
با دیدن تایید جیمین در چوبی اتاق رو باز کرد اما قبل از اینکه وارد بشه بار دیگه سمتش برگشت:
- به سوکجین زنگ بزن، وقتشه که وکیل سیاه از تاریکی بیرون بیاد.
لبخند محوی روی لبهای صورتی رنگ جیمین نشست و قلب نامجون لرزش ریزی کرد، دو پسر به همدیگه نگاه کردن، اومدن سوکجین به این معنی بود که تهیونگ روی تصمیمش شدیدا مصممه.
YOU ARE READING
rebellious(سرکش)
Romanceبرشی از فیک ☆☆☆☆☆ یونگی-تو چیکار کردی تهیونگ؟! دستی با کلافگی بین حجم موهای مشکی و نرمش کشید: - من از اون پسر شکسته کسی رو ساختم که هیچکس حریفش نمیشه و به هرچی که میخواد میرسه. کمی مکث کرد و ادامه داد: -فقط یه مشکلی هست... پسر روبه روش کنجکاو ش...