part1

55 8 0
                                    

-خواهش میکنم بس کنید.
با شدت خودش رو روی پسری که روی زمین سنگلاخ جمع شده پرت کرد و کمرش رو سپر بدنی کرد که خون آلود و شکسته بود.
سر خون آلود دوستش رو به آغوش کشیده بود و سرخودش رو توی گردن دوستش جاکرده بود و اشک های گرمش گردن پسر رو خیس کرده بود، سعی کرد بدنش ظریف و آسیب دیدش رو توی آغوش خودش جمع کنه.
افرادی که دورشون کرده بودند با اینکار پسر غرغری کردن و عقب کشیدن.
قبل از رفتن دوباره سمتشون برگشتن و تهدید آمیز زمزمه کردن:
- باید یادبگیره قدرتمند بشه.
با رفتشون پسر با وحشت بدن زخمی دوستش رو رها کرد و صورت خون آلودش رو بین دستهای کوچیک و ظریفش گرفت،بادیدن چشمهای نیمه بازش و خونی که از کنار لبهای سرخش جاری شده بود زمزمه کرد:
- خدایا تهیونگ چیکار کنم؟! چیکار کنیم؟
با شنیدن صدای جیغ ظریفی برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد، با دیدن دختر ظریفی که با لباس ورزشی سمتشون میدوید با بغض داد زد:
- نونا، خیلی بد آسیب دیده.
دختری کنارشون که رسید روی دوزانو افتاد و اهمیتی به زخم پاش نداد، تهیونگ رو از بغل پسر بیرون کشید و توی بغل خودش گرفت، با دیدن وضع غم انگیزی که داشت گریش شدت گرفت و گفت:
- اون داره خیلی زیاده روی میکنه.
صدای قدرتمند عصایی به گوش رسید و هرسه به پیرمردی نگاه کردن که مستبد و قدرتمند به سمتشون می اومد و چندین مرد با لباس مشکی و اسلحه های بسته شده به کمرشون اونو همراهی میکردن.
پیرمرد نگاهی به پسر خون آلود و دختر و پسر گریون روبه روش انداخت و سری به نشونه ی تاسف نشون داد.
با نوک عصا به پای تهیونگ زد و گفت:
- باید یاد بگیری از خودت محافظت کنی.
دختر با عصبانیت داد زد:
- اما اون فقط ده سالشه چطور میتونه مقاومت کنه؟!
نگاه سنگین پیرمرد باعث شد سرش رو پایین بندازه:
- یونا احساساتت رو آتیش بزن بندازش دور، باید برای من فایده داشته باشید، باید یادبگیرید تا پای مرگ مقاومت کنید وگرنه یک به سه نرسیده ازتون فقط به جسد بی فایده باقی میمونه.
نگاهی به پسر ریز اندام کنار یونا انداخت:
- جیمین این حال تهیونگ بخاطر اینه که تو نتونستی با اونا بجنگی و بار توروی دوش برادرت افتاد پس اون اشک های ضعف رو کنار بزار و قدرتت رو بالاتر ببر تا دیگران قربانی ضعف خسته کننده تو نشن.
و بعد بدون توجه به اونا برگشت و سمت ویلای سیاه رنگ و رعب آورش به راه افتاد.
یونا تهیونگ رو سفت به آغوش کشید و بلند شد و جیمین هم گوشه ی گرمکن مشکی رنگ اونو توی مشت های کوچیکش گرفت و همراهش به راه افتاد.
تهیونگ اما با چشمای خمار از دردش شاهد تمام اون نگاه ها و حرف ها بود و حس میکرد قلبش کم کم سیاه از نفرت میشه.
با چکیدن قطره آبی روی صورتش سرش رو بالا گرفت و به دختر نگاه کردکه هنوز بخاطر حالش اشک میریخت، سر دردناکش رو بیشتر تو سینه دختر فرو برد و با بغض زمزمه کرد:
- نونا هیچوقت ترکمون نکن.
قلب دختر بزرگتر فرو ریخت و ایستاد، بوسه ای روی موهای ابریشمی و مشکی تهیونگ و بعد بوسه ای روی موهای خرمایی جیمین گذاشت و با بغض زمزمه کرد:
- هیچوقت ترکتون نمیکنم عزیزای من.
***
15سال بعد.
پنت هوس آپارتمان گانگام وایت.
چشمای درشت و بادامی شکل زیباش رو باز کرد و دستی به سر دردناکش کشید، با یاد آوری خوابی که دیده بود و صدای ظریفی که تو سرش پیچیده بود پوزخندی زد و نیم‌خیز شد و روی تخت نرمش نشست.
نیم نگاهی به کاغذ دیواری های خاکستری رنگ و کتابخونه مشکی رنگش انداخت و کتابی رو مدنظر قرار داد تا بعدا سراغش بره و بخونش.
سرش رو کمی به راست چرخوند ونگاهی به چشمای بسته ی پسر نیمه برهنه ی کنارش زد و با صدای بم و زیباش سرد گفت:
- دوباره خوابش رو دیدم، لعنتی این یعنی تا باقی روز قراره بدشانسی بیارم.
پسر جوابی نداد و اونم البته انتظاری نداشت، چطور یه آدم مرده میتونست جواب بده.
پتوی نرم و مشکی رنگ رو از روی خودش کنار زد و از روی تخت مشکی رنگ و سلطنتیش پایین اومد و ایستاد، نور کم سوی خورشید که از لابه لای ابرها از پنجره بزرگ اتاقش روی بالاتنه ی برهنش میتابید، باعث درخشش پوست صاف و بی نقصش میشد.
توی آینه به خودش نگاه کرد، فقط یه شلوار پارچه ای مشکی به پا داشت و گرمایی که حاصل از سیستم گرمایی زیر پارکت قهوه ای سوخته بود باعث میشد توی این روز از زمستان هیچ سرمایی حس نکنه.
دستی به موهای ابریشمی و آشفتش کشید و بالا برد اما موها یاغی بودن و دوباره روی پیشونیش ریختن و یکی از چشمای زیباش رو پوشش دادن.
با دوتقه ای که به در اتاق خورد نگاه بی حسش سمت در برگشت.
فرد پشت در بدون شنیدن جوابش در رو باز کرد و داخل اومد، بدون توجه به اون نگاهی به فرد روی تخت انداخت و سرد به چهارتا مرد ورزیده پشت سرش گفت:
- جمعش کنید و ببرید بندازیدش دم خونه ای که ازش این دستور رو گرفته، روتختی و پتو روهم آتیش بزنید و گم و گورش کنید.
بعد از اطاعت کردن جسد بی جون پسر رو از روی تخت جمع کردن و از اتاق بیرون زدن.
کمی پلک زد و بعد از نیم نگاهی به کت و شلوار سورمه ای رنگ برند تد بیکر که تن فرد بود انداخت، سمت کمدش رفت تا لباسش رو عوض کنه.
در حین اینکه پیراهن مشکی رنگی رو بیرون میکشید صدای خوش آهنگی از پشت سرش اومد:
- این چندمی بود؟!
پوزخندی زد:
- پنجمی توی این دوماه، اونا دیگه خیلی دارن دست تو حریمم میبرن و از اینکار سیر نمیشن، به نظرت چیکارشون کنیم...
برگشت و نگاه توی چشمهای زیبا، درشت و بادامی شکل مرد پشت سرش انداخت و ادامه داد:
- جیمین؟
جیمین زبونی روی لبهای درشت و صورتش رنگش کشید و بدجنسانه گفت:
- تهیونگ همین الان هم کلی نقشه براشون داری پس...
سمتش اومد و دستی توی موهای مشکی رنگش کشید و گفت:
- خبر از تو، آماده کردن استراتژی افراد با من.
تهیونگ آخرین دکمه پیراهن ابریشمی گرونش رو بست و گوشه لب سرخ و قلوه ایش رو زیر دندون کشید و مرموزانه گفت:
- پس بیا قبل از رفتن به شرکت چندتا رقصنده برای بار کانگ بفرستیم.
جیمین پوزخندی زد و سمت در اتاق رفت، قبل از بیرون رفتن کمی سرش رو سمت جایی که تهیونگ ایستاده بود برگردوند و گفت:
- مطمئن میشم بهترین هاشون رو بفرستم جوری که کانگ بفهمه رقصیدن با ما تا کجا قراره اونو پایین بکشه.
و بعد بیرون رفت.
پسر بعد از عوض کردن شلوار مشکی رنگش با یه شلوار مشکی رنگ دیگه، سمت آینه قدی نقره ای رنگ رفت و نگاهی به خودش انداخت.
چشمای قهوه ای رنگش براق اما سرد بود، لبهای سرخش در آرزوی یک خنده از ته دل سالها بود که در انتظار بودن.
دستی میون حجم موهای ابریشمی و مشکی رنگش کشید و کمی مرتبشون کرد اما همچنان روی پیشونیش ریختن و اونم حوصله ی بالا بردنشون رو نداشت پس کت تام فورد مشکی رنگش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
تعداد کمی از مردهای ورزیده اونجا برای مراقبت قدم میزدن و با دیدنش سریع کنارش اومد و بعد از تعظیم کوچکی پشتش ایستادن.
فضای پنت هوس نسبتا ساده و کلاسیک بود اما در عین سادگی تک تک وسایل ملیاردها وون قیمت داشت.
کمی جلوتر رفت و با رسیدنش به آشپزخونه و دیدن فردی که میخواست، سمتش رفت.
زن مسن با شنیدن صدای پاش سمتش برگشت و لبخندی آغشته به مهربانی خالص بهش زد.
تهیونگ سعی کرد جواب لبخندش رو بده اما نتونست و به جاش زمزمه کرد:
- نانا به اتاقم برو و روتختیم و پتوم رو...
نانا بین حرفش پرید و غمگین گفت:
- میدونم پسرم، نگران نباش حواسم هست.
تهیونگ چندپلک زد و بعد از تشکر کردن برگشت و سمت خروجی به راه افتاد و قدم های محکمی هرقدم اونو همراهی میکردن.
سرد و محکم رو به بادیگاردها گفت:
- آقای پارک کجاست؟!
یکی از اونها با صدای خش دار و خشن گفت:
- آقای پارک توی ماشین منتظر شمان.
-خوبه.
از پنت هوش بیرون زد و با درخششی که حاصل از فضای طلایی رنگ راهرو بود، سمت آسانسور رفت.
یکی از دستهاش رو توی جیبش کرده بود و صدای پاشنه کفش چرمش توی فضای پارکینگ میپیچید.
سمت جنسیس GV80 که افرادشون کناش ایستاده بودن رفت، در رو براش بازکردن.
عقب کنار جیمین که سرش توی تبلت بود و مشغول کاری بود نشست.
یکی از افراد پشت فرمون و دیگری کنارش روی صندلی شاگرد نشست و مابقی هم سوار هیوندا شدن و بعد از حرکت ماشین پشتشون به راه افتادن.
- چطور پیش میره؟!
جیمین بدون نگاه کردن بهش بی حس زمزمه کرد:
- جوری پیش میره که امشب خون راه میوفته.
سرش رو سمت پنجره برگردون و نگاهی به آسمون خراش های متعدد که از جلوی چشماش میگذشت خیره شد و زمزمه کرد:
- خوبه.
***
با ایستادن ماشین در باز شد و نگاهش به شرکت بزرگ کنارش خورد که با شیشه های رفلکس آبی رنگ بدجور خودنمایی میکرد.
از ماشین پیاده شد و جیمین هم در کنارش ایستاد.
افراد زیادی با کت و شلوار مشکی به خط ایستادن.
تهیونگ نفسی از روی خستگی کشید و در حینی که وارد شرکت میشدن گفت:
- این روزا حتی شرکت هم خسته کننده شده.
نگهبان دررو براشون باز کرد و همراه افرادشون وارد شرکت شدن.
جیمین بی تفاوت گفت:
- هرموقع بهم خبر بدی سرمایه رو بیرون میکشم و به یه کار دیگه مشغول میشیم.
این حقیقت بود، جیمین تمام و کمال خودش و زندگیش رو دست تهیونگ سپرده بود و بدجور بهش وابسته بود.
بعد از راه نیمه طولانی که طی کردن و سرد به کنار کارکنانی که بهشون احترام میگذاشتن، سری تکون دادن و وارد آسانسور شدن و اشاره کردن که افرادشون همون پایین بمونن.
***
کتش رو آویزون کرد وخسته خودشو روی صندلی چرمش انداخت و نگاهی به برگه های رو به روش انداخت.
نگاهی به پنجره تمام قد اتاق انداخت و با ریموت پرده ها رو کنار زد و نگاهی به ابرهایی انداخت که چنان درهم تنیده شده بودن که ذره ای نور خورشید اجازه پیش روی نداشت و نور چراغ تقریبا فضای خاکستری آبی اتاق کارش رو روشن میکرد.
تی وی 45اینچ که روی دیوار روبه روش قرار داشت رو روشن کرد و اجازه داد خبر حمله ای که به بار مشهور کانگ شده بود گوشش رو نوازش بده، این تازه مقدمه بود و جنگ اصلی امشب شروع میشد.
روانویس طلاکوبش رو از کشاب میز چوب گردوی گرون قیمتش بیرون آورد و مشغول امضای پرونده های زیر دستش شد.
با شنیدن فامیل آشنایی از زبون مجری خانوم گوشش تیز شد و سرش رو آروم بالا آورد و اخمش رو توهم کشید.
«دیروز حوالی ساعت 6 بعدازظهر حمله ی مسلحانه ای به خانه وکیل معروف جئون جونگ مین شد و باعث آسیب دیدن خود و خانواده اش شد....
مجری میگفت اما برای تهیونگ این اسم خیلی آشنا بود، آشنا تر از هر آشنایی.
فردی با شدت خودش رو تقریبا توی اتاق پرت کرد و نیمه بلند گفت:
- تهیونگ بزن اخبار داره میگه...
تهیونگ بی تفاوت زمزمه کرد:
- بله، دارم میبینم و میشنوم که چی میگه.
جیمین حرصی گفت:
- احمق داره میگه...
بین حرفش پرید:
- خودم میدونم داره کیو میگه.
جیمین با حرص نفسش رو بیرون داد ثسریع نگاهی به تبلتش انداخت.
کمی بعد سرش رو بلند کرد و آروم زمزمه کرد:
- تهیونگ...
نگاهی به چشمهای غمگین جیمین انداخت و با چیزی که شنید حس کرد لحظه ای قلب سردش لرزید:
- یونا نونا مرده.

rebellious(سرکش) Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora