part 2

36 6 0
                                    

تهیونگ:
فقط یک لحظه طول کشید تا دوباره به سردی قبل برگرده، انگار برای یک لحظه احساساتش بیدار شده بود اما فقط یک لحظه.
دوباره سرش رو پایین انداخت و با نوشتن لاتین اسمش روی برگه اونو امضا کرد.
جیمین+تهیونگ گفتم...
بین حرفش پرید:
- شنیدم چی گفتی اما همچین فردی رو نمیشناسم.
جیمین سرزنشگرانه گفت:
+ تهیونگ.
-به نامجون خبر بده امشب کاملا وقتش رو به ما اختصاص بده، خوشم نمیاد به خاطر چهارتا زخم مثل دفعه ی قبل زیاده روی کنی و منو تو بیمارستان بستری کنی.
جیمین فهمید که ادامه ی این بحث بی فایده اس پس به استایل بی تفاوتش برگشت وسری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
+باشه، باهاش هماهنگ میکنم.
سمت در قهوه ای رنگ اتاق رفت و قبل از اینکه بیرون بره گفت:
+ صبحونه که نخوردی، نهارم که نه من خوردم نه تو الانم طرفای عصره پس میرم کافه شرکت و عصرونت رو میفرستم تو اتاقت پس بهم لطف کن و بخورش وگرنه میام به زور تو دهنت میکنم.
و بیرون رفت.
ابروهاش که از لحن تهدید آمیز جیمین بالا رفته بود رو پایین آورد و پلکی زد.
با زدن آخرین امضا بدون نگاه کردن به اطراف دستش رو روی دکمه تلفن فشار داد و گفت:
- یه نوشیدنی بیار تو اتاقم.
و بعد آروم از جاش بلند شد و دستی میون موهاش کشید، لب پنجره ی بزرگ اتاق ایستاد و به آسمون شدیدا ابری نگاهی انداخت.
اون چند کلمه مدام توی ذهنش تکرار میشد و افکارش به شکل دختری زیبا شکل میگرفت و خاطرهایی که از اون صورت داشت توی سرش میپیچید.
چند قطره روی پنجره خورد و باعث شد وقفه ای بین افکارش پیش بیاد.
قطره ها بیشتر و بیشتر شد و درنهایت حالا شدیدترین بارون سال درحال باریدن بود.
نگاهش رو پایین آورد و به هیاهوی مردمی نگاه کرد که با عجله می دویدن تا از هجوم بارون در امان بمونن.
با دیدن جیمین که با عجله از شرکت بیرون زد و افرادش که اونو همراهی میکردن پوزخندی زد:
- پس طاقت نیاوردی، میدونستم میری تا از نزدیک شاهد واقعیت این خبر باشی.
دو تقه به در خورد، جوابی نداد و فرد پشت در هم انتظارش رو داشت پس آروم داخل اومد.
صدای ظریف پاشنه ی کفش متعلق به منشیش بود، سمتش برنگشت و همچنان خیره به خیابون بود.
+ آقای کیم عصرونه و نوشیدنیتون رو آوردم، آقای پارک هم تاکید کردن حتما عصرونتون رو تموم کنید.
سرد زمزمه کرد:
- باشه، میتونی بری.
با صدای آروم بسته شدن در سمت میز برگشت، از قهوه متنفر بود پس از دیدن شیک توت فرنگی تعجبی نکرد.
سمت میز رفت و یکی از ماکارون های شکلاتی رو براشت، طعم خامه ای و شیرینش تو دهنش پیچید اما هیچ لذتی از خوردنش نمی برد، خیلی وقت بود میلی به چیزی نداشت. شاید اگر جیمین بهش تاکید نکرده بود اصلا نمی خورد اما جیمین تنها کسی بود که حق داشت بهش دستور بده و تهیونگ هم حرفش رو رد نمیکرد.
با خوردن کمی از شیک موبایل مشکی رنگ تاشوش رو از روی میز برداشت و بازش کرد.
تصویر زمینش مشکی بود، مثل قلبش مثل افکارش و حتی زندگیش.
نگاهش روی تیتر خبر تقریبا قفل شد، کج خندی زد و گفت:
-پس بلاخره اون زن رو کشتن.
سمت پنجره برگشت و بازش کرد، موج هوای سرد و بارون توی صورتش خورد، نگاهش رو سمت آسمون برد و زمزمه کرد:
- دوراز انسانیته که برای آخرین بار به دیدنت نیام نونا، میام و آخرین رشته ی این اتصال احساسی رو ازبین میبرم تا دیگه به یادت نیوفتم و خوابت رو نبینم.
با صدای ملودی ظریفی که توی فضا پیچید نگاهی به اسکرین گوشیش انداخت و با دیدن اسم جیمین نفس عمیقی کشید:
- چیشده جیمین؟
+تهیونگ به افرادت سپردم بیارنت اینجا.
اخمش رو توهم کشید:
- یادم نمیاد علاقه ای برای اومدن نشون داده باشم.
صداش رو آروم کرد:
+ جونگ مین داره میمیره خواسته قبل از مرگش تورو ببینه، گفته کاری که باهات داره خیلی ضروریه.
- ما کاری باهم نداریم، همون 15سال پیش پرونده کارامون رو بستیم.
رگه های خشم توی صدای جیمین واضح بود:
+تهیونگ میگم طرف داره میمیره و به جای درمان و امید داره مثل گرگ زخمی به خودش میپیچه و التماس میکنه که پیشش بری، بیا یادت نره ما به خاطر اون مسئله بهش مدیونیم بذار این دیدار ادای دین ما باشه.
- علاقه ای به ادای دین ندارم.
+اما من دارم، نمیخوام این دین باری روی دوشت و دوشم باشه، اگر به خاطر خودت نمیای به خاطر من بیا.
تهیونگ با خشم دستی میون موهاش کشید و اونا رو به سمت عقب کشید اما دوباره روی صورتش ریخت.
حرصی گفت:
- لعنت بهت جیمین، لعنت به اون دین، لعنت به جونگ مین، میام اما این آخرین باره که پا برای دیدن افراد گذشتمون میذارم، آخرین باره.
جیمین که خیالش راحت شده بود گوشی رو قطع کرد.
تمام مدتی که تهیونگ توی ماشین نشسته بود مدام به درخواستی که اون مرد میتونست ازش داشته باشه فکر میکرد.
با ایستادن ماشین و باز شدن در توسط افرادش نگاهی به ساختمون بزرگ و مجهز بیمارستان ضربان انداخت، در حین اینکه از ماشین بیرون میومد پوزخندی زد و زمزمه کرد:
- پس بگو از کجا به این زودی فهمید اون مرد کجاست، نگو تو بیمارستان نامجون بوده.
در حین اینکه سرش رو برای کسایی که میشناختش تکون میداد وارد بیمارستان شد.
+تهیونگ.
سرش رو بالا آورد و نگاهی به هیکل ورزیده نامجون انداخت که توی روپوش تقریبا تنگ بیمارستان خودنمایی میکرد.
کنارش که رسید نامجون اونو بین بازوهاش گرفت و بغلش کرد، این کار همیشگیش بود پس تهیونگ اعتراضی نکرد فقط بی حس و حال گفت:
- واقعا داره میمیره یا اینم یکی از دروغ های جیمین برای کشوندن من به اینجاست؟
نامجون آروم رهاش کرد و با اخم گفت:
+نه واقعا داره میمیره، اینطور بگم که تمام اعضای داخلیش یکی یکی دارن از کار میوفتن چون مدت زیادی خون رسانی درستی بهشون نشده.
نگاه سردی تو چشمای دراگونی و جذاب نامجون انداخت و گفت:
- میخوام براش احساس تاسف کنم اما احساسی برای خرج کردن ندارم پس اتاقش رو بهم نشون بده.
نامجون یه دستش رو روی کمر تهیونگ گذاشت و قبل از سوار آسانسور شدن به افراد اشاره کرد که دنبالشون نیان.
توی آسانسور با یاد آوری چیزی با تردید رو به نامجون کرد:
- پسره... چی بود اسمش؟ جونگکوک؟ اون چطوره؟!
نامجون دستی به موهاش کشید و ناراحت گفت:
+ توصیف دقیقی نمیشه از وضعیتش داد اما اونم شرایطش خوب نیست اما حداقل زنده میمونه.
لبش رو با با زبون لمس کرد و بی تفاوت گفت:
- زندگی به بهای دیدن مرگ خانوادت. هوممم غم انگیزه.
با ایستادن آسانسور توی طبقه وی آی پی بیرون اومدن، با دیدن وضعیت اونجا حرصی سرش رو عقب داد:
- اه لعنتی از پلیسا متنفرم. چخره؟ همایش پلیس هاست که اینقدر ازشون اینجا هست؟
+بذار یادت بندازم دوباره امکان حملشون هستا.
یکی از ابروهاش رو بالا داد و حق به جانب گفت:
- هیچکس اونقدر احمق نیست که به کسی حمله کنه که داره میمیره.
نامجون آروم روی کمرش کوبید و گفت:
+البته آقای کیم تهیونگ شما چون دستتون توی کاره اخلاقشون رو میدونید پلیس ها که مثل شما فکر نمیکنن که.
ناگهان دستی روی پهلوها و کمر تهیونگ کشید و با دیدن اخم هاش با تردید زمزمه کرد:
+ببینم اسلحه که همراهت نیاوردی مگه نه؟، میدونی که بازرسی میکنن.
حرصی نگاهی به چشمای خندون نامجون کرد:
- نامجون بهم میخوره تا این عمق احمق و ناشی باشم؟چرا باید توی یه بیمارستان باخودم اسلحه حمل کنم.
کنار پلیس های به ردیف ایستاده رسیدن و نامجون فرصتی برای جواب دادن پیدا نکرد.
تهیونگ جلوشون ایستاد و محکم گفت:
- من کیم تهیونگم، شنیدم اون میخواد منو ببینه.
پلیس نگاهی به چهره ی جوان و بسیار زیبای تهیونگ کرد و گفت:
+ بله به ما اطلاع دادن اما قبل از داخل شدن باید بازرسی بدنی انجام بشه برای امنیت بیشتر ایشون، آماده اید؟
گوشه ی لبش رو زیر دندون کشید و سری به نشونه ی تایید تکون داد.
دستهای پلیس روی بدن خوش تراشش کشیده میشد و تهیونگ عمیقا از اینکار متنفر بود، کشیده شدن دستها روی بدنش یکی از بدترین چیزهایی بود که ازشون متفر بود و نفر قبلی که اینکار رو انجام داده بود امروز جسدش به ناکجاآباد منتقل شده بود.
نامجون با نگرانی نگاهشون میکرد، امیدوار بود سریع تر کارشون رو تموم کنن تا تهیونگ یاغی نشده، با دیدن دست تهیونگ که یهو مشت شد سریع قدم جلو گذاشت تا مداخله کنه اما قبل از ایجاد مشکل فرد فرم پوش بلند شد و اشاره کرد که میتونه داخل بشه و باعث شد نامجون نفس راحتی بکشه.
داخل اتاق آبی رنگ شد و جیمین با دیدنش سریع کنارش اومد و با سکوت ایستاد.
جونگ مین روی تخت با دست و پاهای باندپیچی شده و ماسک تنفسی دراز کشیده بود و چندین سرم بهش وصل شده بود و دستگاه ها نشون میدادن که هنوز زندست،البته که تهیونگ ترجیح میداد مرده باشه تا نخواد چیزی یا کاری رو ازش بشنوه که علاقه ای به انجامشون نداره.
کنارش رسید و توی چشمهای باز عسلی رنگش خیره شد.
جونگ مین با دیدنش خندید و ماسکش رو برداشت، صورت جذابش پر از زخم و کبودی بود، نگاهی از سرتا پا به تهیونگ انداخت و ضعیف گفت:
+ واقعا از نزدیک فوق العاده تری.
تهیونگ با سردترین شکل ممکن گفت:
- نمیدونستم مارو میشناسی، آخرین دیدارمون ما یه بچه ی ضعیف بودیم که دیدیمت.
لبخند پر از دردی زد و مهربانانه گفت:
+ چطور کیم تهیونگ و پارک جیمین و کیم نامجون نابغه رو نشناسم، یونا همیشه عکسهاتون رو به عنوان جوانترین سرمایه گذارهای شرکت و رئیس بیمارستان نگاه میکرد و هروقت توی اخبار از شما میدید با ذوق به ما نشون میداد، اون همیشه بهتون افتخار میکرد.
و بعد قطره اشکی با یادآوری یونای عزیزش ریخت.
تهیونگ بی تفاوت گفت:
- اره اون مارو خیلی دوست داشت بخاطر همینم ترکمون کرد.
جیمین با تردید اسمش رو صدا زد.
جونگ مین با غم گفت:
+اون همیشه خودشو مقصر میدونست و هیچوقت بیخیال عذاب وجدانش نشد، برای اون شما تنها خانوادش بودید و زمانی که اومد دنبالتون فهمید که اون مرد مرده و شما حالا زندگی جدیدی دارید، میدونست که شما نمی بخشیدش پس فقط از دور میدیدتون.
تهیونگ نفسش رو حرصی بیرون داد و گفت:
- ما اینجا برای یادآوری خاطرات نیومدیم، چه کاری بود که بابتش خواستی منو ببینی؟
جونگ مین چندتا سرفه کرد و بریده بریده گفت:
+مسئله... خوب مسئله پسرمونه، جونگکوک.
- خوب اون چه ربطی به من داره؟!
با تردید به چشمهای سرد و عصبی تهیونگ نگاهی کرد و گفت:
+ میخوام که مسئولیتش رو قبول کنی.
تعجب کرده بود و از صدای نیمه بلندش مشخص بود:
- چی؟! چیکار کنم؟!
جیمین انگار از قبل میدونست چون دستی به کمر تهیونگ کشید و گفت:
- تهیونگ آروم باش.
جونگ مین اما تسلیم نشد:
+من و یونا این تصمیم رو گرفتیم، اونا برای جونگکوک برمیگردن و هیچکس جز شما نمیتونه مراقبش باشه.
خنده ی عصبی کرد:
- اهان که تو و یونا این تصمیم رو گرفتید آره؟! بعد آقای جئون من چرا باید قبول کنم؟ اون زن چه فکری درمورد من کرده که همچین تصمیمی گرفته؟
جونگ مین ملتمسانه گفت:
+خواهش میکنم تهیونگ اون پسر جز من و مادرش کسی رو نداره که مراقبش باشه، یونا که ترکش کرد منم که به زودی میمیرم و کسی نیست که مواظبش باشه ما بهت اعتماد داشتیم و داریم، خواهش میکنم عاجزانه خواهش میکنم نذار تنها بمونه.
قبل از اینکه تهیونگ بخواد جوابی بده جیمین گفت:
-چرا اونوبه خانوادت نمیسپاری، اگه اشتباه نکنم خواهر و برادر داری.
+نمیشه جیمین اونا آدمای خوبی نیستن، همین الانم مطمئنم دارن برای جونگکوک وثروتی که بهش ارث میرسه تصمیم میگیرن، با سپردنش به اونا پسرم رو دستی دستی به کشتن میدم.
و بعد به تهیونگ نگاه کرد که عمیقا توی فکر بود.
تهیونگ انگار لحظه ای به خودش اومد اما بدون نگاه کردن به اونا سریع برگشت و سمت در اتاق رفت.
جیمین سریع کنارش رفت و از اتاق بیرون اومدن.
تهیونگ به نگاه های کنجکاو پلیس ها اهمیتی نداد و سمت نامجون رفت و گفت:
-یکم کمتر بهش دارو تزریق کن چون داره کم کم توانایی عقلیش رو از دست میده و هزیون میگه.
نامجون گیج نگاهش کرد و بعد نگاهی به جیمین انداخت، جیمین با حس نگاهش علامت داد که بعدا بهش جریان رو میگه.
به خودش که مسلط شد دستی به پیراهنش کشید و کتش رو مرتب کرد، روبه نامجون زمزمه وار گفت:
- یادت نره امشب مال مایی.
نامجون سری تکون داد:
+فراموش نمیکنم.
***
تا زمانی که توی ماشین نشستن هیچ کلمه ای بینشون رد و بدل نشد، جیمین توی فکر راضی کردن تهیونگ و تهیونگ فکرش درگیر این تصمیم دور از ذهن یونا.
+بریم شرکت؟!
نگاهی به جیمین انداخت و دوباره به شیشه نگاه کرد، با شک و تردید گفت:
- نه، بریم آرامگاهش، گفتم برای آخرین بار به دیدنش میرم، بسپر تا میرسیم یه دسته گل خوب براش از گل مورد علاقش سوسن درست کنن.
جیمین نگاهی بهش انداخت و لبخند محوی روی لبهاش نشست.
***
گل رو روی سنگ گذاشت و نگاهی به اسمش کرد، شاید هنوز هم انتظار داشت زنده باشه اما بادیدن اون سنگ به واقعیت رسید.
جیمین زودتر از اون حرفاش رو زده بود و وداع کرده بود و الان تنها توی آلاچیقی میون گلها نشسته بود.
نوک انگشتش رو روی نرمی گرانیت کشید، ضعیف زمزمه کرد:
-پس واقعن مردی.
سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و بعد از بیرون دادن دود و بازکردن چترش برای دوری از قطرات بارون تمسخرانه گفت:
- یه چیزایی شنیدم، خیلی پررویی که انتظار داری از پسرت مراقبت کنم.
دم دیگه ای از سیگار گرفت و با بیرون دادنش گفت:
- پس آخرشم نتونستی از تقدیرت فرار کنی، طالع سیاهت دنبالت اومد و تورو باخودش برد اما حداقلش یکی رو داری که برات اشک بریزه و اونجا همراهیت کنه تا تنها نباشی و از این بابت بهت حسودیم میشه.
نفس عمیقی کشید و هوای سرد و بارونی رو مهمون ریه هاش کرد و با صدای بم و زیباش گفت:
- اما بازم نمیبخشمت و انتظار نداشته باش پرستار بچه شم.
برگشت و نگاهی به جیمین کرد که سرش رو روی گوشه آلاچیق گذاشته بود، سیگارش رو زیر پا له کرد در حین اینکه میرفت زمزمه کرد:
- اون بچه لیاقتش یه زندگی آرومه چیزی که با ما نمیتونه به دست بیاره، طالع ما همه جا همراهمون میاد ویه جا دستش بلاخره بهمون میرسه همینطوری که به تو رسید.

rebellious(سرکش) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang