↪jk found Te

623 89 12
                                    

چند دقیقه ای میشد که مشغول رانندگی کردن بود، تا اینکه هوای سرد و سوزدار زمستانی دونه های برف خودش رو نمایان کرد.

بارش برف دلشوره ی جونگکوک رو بیشتر می کرد. به بیشتر آشناها زنگ زده بود و هیچکدوم کوچک ترین خبری از تهیونگ نداشتند. سر راهش به کلانتری برخورد کرد اما هنوز هم میتونست خودش تهیونگ رو پیدا کنه، یا باید به پلیس گزارش میداد؟؟ممکن بود تهیونگش رو دزدیده باشند؟؟

با تکون دادن سرش برف پاک کن رو روشن کرد و دنده رو جا انداخت . با اومدن صدای زنگ گوشیش اون رو کنار گوشش قرار داد.

_خبری شد نونا؟؟

_آه کوک، متاسفم ولی توی این بیست و چهارساعت اخیر تهیونگ  باهیچکدوممون تماسی نداشته.

_آه، خدایا! نونا ممنون از پرس و جوت اما اگه خبری شد حتما خبرم کن

_کوک، چند باری ته بهم گفته بود که دوست داره بره جایی که به دور از شلوغیو این شهر باشه تا استراحت بکنه؛ شاید فقط خواسته این فکرش رو عملی کرده باشه . اینطور فکر نمیکنی که شاید باید اونجاها رو که براش ممکنه جذابیت داشته باشه بگردی؟؟

جونگکوک ترمز دستی رو وقتی که به چراغ قرمز رسید کشید و خنده ی ناچیزی کرد.

_اوه نونا فکر نمیکنم همچین چیزی اونم توی این شدت برف ممکن باشه ولی به هر حال ممنون از کمکت.

و بعد از قطع کردن همونطور که گوشی رو روی داشبورد پرت میکرد با کلافگی گفت: " این خواهر ماهم دیوونه شده. با این راه حل هاش! "

هنوز 34 ثانیه تا سبز شدن چراغ مونده بود و کوک از این فرصت استفاده کرد تا سرش رو روی فرمون بذاره و کمی فکر کنه. با پارس کردن یونتان با اعصاب خرد به اون کوچولو خیره شد.

_هعی، آروم باش پسر!

ولی این پارس های متوالی و بلند یونتان چیزی نبود که جونگکوک بتونه جدی نگیرتش.

_هعی کوچولو، چیزی حس کردی؟؟

جونگکوک به سمت جایی که یونتان پارس میکرد نگاهی انداخت و جزء چندتا کبوتر چیز دیگه ای ندید. اما همون کبوتر ها چراغی رو توی مغز مرد روشن کردند.

_بپر پایین یونتانی.

با برداشتن شال بلند و آبی رنگ تهیونگ، کلاه کاپشنش رو سرش کرد و پشت یونتانی که همراه با پارس کردن بو میکشید، راه افتاد. همونطور که حدس زده بود، راه یونتان سمت کبوتر ها میرفت. کبوترهایی که برای دو زوج خاطره های قشنگی رو تداعی میکرد. قدم های جونگکوک تند شد و وقتی که به نیمکت قرمز رنگ رسید به دویدن تبدیل شد.

حس یونتان درست بود. پسری که با صورتی سرخ و لبی کبود همراه پاهایی بغل کرده روی نیمکت دراز کشیده ، بی شک تهیونگش بود. تهیونگی که نبض کندی داشت و به سختی نفس میکشید.

_تهیونگ؟؟ تهیونگ صدامو میشنویی؟؟ تهه؟؟ عزیزم؟؟

ژاکتش رو در آورد و روی پسر انداخت و شال رو هم دور سر و گردنش پیچید.

_الو ا.. الو آمبولانس؟! آه من همسرم به سختی نفس میکشه و نبض نداره.

مرد پشت تلفن چیزی گفت که جونگکوک دستش رو روی پیشونیش قرار داد.

_اوه بله دمای بدنش خیلی پایینه!

نگاهی به اطراف انداخت و همونطور که سر همسرش رو بغل میکرد آدرس مکانی که درش قرار داشتن رو داد.

خیلی طول نکشید که آمبولانس اومد و تهیونگ رو با برانکارد سوار آمبولانس کرد اما برای جونگکوک انگار که خیلی طولانی تر از ده دقیقه بود؛ انگار یه عمر گذشت تا به بیمارستان رسیدن و تهیونگ رو به آی-سی-یو منتقل کردند.

جونگکوک گوشه ای کنار شیشه ایستاده بود و اشک میریخت. دکتر بعد از معاینه ی تهیونگ، گفته بود که احتمال بهوش اومدن همسرش هست و جای نگرانی نیست، اما جونگکوک نمیتونست خودش رو ببخشه. همه ی اینها تقصیر اون بود و حالا با اشک ها و زبون بی زبونی از پشت شیشه ها التماس میکرد تا پسر روی تخت چشمهاشو باز کنه.

از جا پرید وقتی که صدای ویبره ی گوشیش سکوت رو شکست.
_الو جونگکوک؟؟چه خبر از تهیونگ؟؟

_هیونگ
_چی شده کوک؟؟ چرا گریه میکنی؟؟

مرد سرش رو به شیشه تکیه داد؛ صداش در حد زمزمه آروم  بود.
_هیونگ.. تهیونگ رو پیدا کردم.حالش خوب نیست، الان آی-سی-یوعه.

_ای وایی آخه چرا؟کدوم بیمارستانی کوک؟؟

_نه هیونگ لازم نیست بیای.. هر وقت بهوش اومد بهتون زنگ میزنم.

_بی خبرم نذار پسر!

صدای بوق تلفن پایان مکالمه اونها رو نشون میداد اما ناگهان صدای بلند داد مرد وقتی تهیونگ چشم هاشو باز کرد توی کل فضا پیچید. پرستاری که برای معاینه ی بیماری اون نزدیکی بود با عصبانیت به سمت مرد اومد.

_هعی آقا اینجا بیمارستانه!! به چه اجازه ای اینطوری داد میزنی؟؟

_بهوش اومد.. بهوش اومده.. بذار بمونم خواهش میکنم!

پرستار ذرّه ای به گریه های مرد گریون اهمیت نمیداد و به زور کوک رو بیرون کرد.

_آروم باشید آقا دکتر رفتن تا معاینه اشون کنن.

پرستار خواست رد بشه که جونگکوک بازوش رو گرفت و با چشم هایی از شدت گریه به قرمزی میزد گفت: "خانم.. کی میتونم.. ببینمش؟؟"

پرستار با عجله سمت جایی میرفت و جونگکوک هم برای گرفتن جواب مجبور به دنبال کردنش شد.

_چه میدونم آقا. هر وقت که دکتر اومدن از خودش بپرسید.

و بعد هم جونگکوکی رو که منتظر بیرون اومدن دکتر از اون در های شیشه ای بود تنها گذاشت.
❄✨

 PS⁵ | کوکوی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora