multishot : beautiful sad eyes
نمی دونست چقدر دویده، چقدر پاهاش و با طناب ترس تا اینجا کشیده اما میدونست اگه زودتر از اونجا دور نشه اون مرد به زودی پیداش میکنه
ولی نه نباید اتفاق میفتاد اون فقط ۱۷ سالش بود چقدر دیگه باید زجر میکشید دیگه کافی بودزودتر از معمول بیدار شده بود و روی تختش نشسته بود
خب امروز سالگرد مادرش بود و او هرسال با سر دردهای شدید این روز و شب میکردرفت تا دوشی بگیره تا شاید این حس تلخ و از بدنش بشوره و ببره اما خوب میدونست فایده نداره
ساعتی بعد با اتمام صبحانه اش ، کت رسمی روز مراسم و پوشید و آماده شد که برای بار دوازدهم سالگرد مادرشو تنهایی برگزار کنه و احتمالا تا عصر با او حرف بزنه و گریه کنهسوار ماشین شد و با سرعت کمی در حال رانندگی بود که یادش افتاد گردنبند هدیه مادرش رو که هرساله به گردن مینداخت گم کرده
عجیب بود او مطمئن بود که اون گردنبند عزیز و انداخته، که با درخشیدن شیُ کوچکی زیر پاش آروم خم شد تا اونو برداره
تا سرشو بلند کرد ، یه جفت چشم خیس جلوی چشمانش بودندبا سرعتی که ازش بعید بود، ماشین و نگه داشت
نفس نفس زنان پایین اومد تا چک کنه به اون موجود بی عقل نزده باشه که دید همون جوری با چشماش بهش زل زده، کلافه هوفی کشید و خنده هیستریکی سر داد
_ هی تو پسره احمق مگه کوری ؟ نمی بینی ماشین داره میاد ؟ د اخه مگه...
با دیدن گوی های لرزان و آشفتگی حال و وضعش حرف شو خورد
محض رضای فاک همه لباسای اون بچه کثیف و پاره بودن
خوب که دقت کرد دید تمام صورتش پر از زخمه و خیس از خون و عرق و اشکهبا احتیاط جلو رفت و زد روی شونه های نحیفش
_ هی تو ، چرا این ریختی ای ؟ با توام صدامو میشنوی پسر جون ؟
با ضربه آروم مرد به خودش اومد و بالخره به زبون اومد
+ نجاتم بده... لطفا
آنها تنها کلماتی بودند که ترس اجازه بیان شون رو بهش دادن و ثانیه ای بعد در دستان قوی مرد بیهوش شد
تهیونگ داشت رسما دیوونه میشد، بعد از بیهوشی اون پسر به احتیاط بلندش کرده بود و تا خونه اش آورده بودش .
خب خونه اون یه خونه ساده و نقلی بود از یه معلم ۲۶ ساله بیشتر از این انتظار نمیرفت
آروم پارک کرد و جسم نحیف پسر رو روی کاناپه خونه اش خوابوند
نمیدونست اصلا چرا اونو آورده خونه؟ با این فکر موهاشو کشید و سریعا زنگ زد به دوست دیرینه اش ، پارک جیمین_ هی سلام جیم خوبی؟ ببین میتونی یه سر بیای خونه من ؟ وسایل هاتم بیار
اینجا یه خرگوش بیهوش داریم
YOU ARE READING
Beautiful sad eyes
Fanfictionمولتی شات پایان یافته یه درد مبهم تو چشمای اون پسر بود که تهیونگ نمیتونست نادیده بگیرش به راستی چقدر چشمانش غمگین ولی زیبا بود مولتی شات کاپل : ویکوک ژانر : درام ،رومنس، فلاف ، اسمات 🪙 #1 in # multishot