درست همانای هر شب دیگری بود. لااقل، اینطور به نظر میومد. صدای گرگهایی که برای تقدیس گوی سپید و خالهای دلبر خاکستریاش زوزه میکشیدند، لا به لای درختان سر به فلک کشیده جنگل میپیچید. از پشت پنجره اتاقش به تماشاشون نشسته بود، اما ترجیح میداد چشمهاش رو ببنده و فقط به صداشون گوش بده. حتی با اینکه پیش خودش اعتراف کرد منظرهی کوه ورم کردهای که هر گوشهاش خانوادهای از گرگها جای گرفته بودند، صحنهای نبود که کسی بخواد دیدنش رو از دست بده.
توام با هارمونی زوزهها، سر و صدای به راه افتاده تو خونهاش رو هم میشنید. همگی حسابی مشغول به نظر میرسیدند. او بچهی سوم و آخر بود، مطمئن نبود که خانوادش به قدری که برای خواهر و برادر بزرگترش هیجان زده بودند، برای او هم روی پنجه بند نمیشدند یا نه. البته، درست نبود که از این جمله استفاده کنه وقتی به وضوح میتونست صدای دویدن اینطرف و اونطرفشون رو بشنوه.
صدای پنجه ها نزدیک و نزدیک تر شد تا جایی که بالاخره به پشت در اتاقش، و در منتقل شد.- پسرم؟ اونجایی؟
- اینجام مادر.
گفت؛ بدون اینکه نگاهش رو از منظره پشت پنجره بگیره یا روش رو برگردونه. صدای باز شدن در رو شنید و نوری که از بیرون وارد اتاق تاریکش شد، بر نور ماه که تا آن لحظه حاکم بر فضای اتاق بود غلبه کرد.
- امشب بالاخره وقتشه. حتی خواهرتم میاد.
با تعجبی که بر چهرهاش چیره شده بود، به سمت مادرش برگشت.
- خواهرم؟! مگه انسانها میتونن به پک بیان؟!
مادر قدمهاش رو به داخل برداشت. روی تخت پسرش پرید و نشست.
- خب، نه. ولی رییس پک بخاطر خدماتی که پدرت تو این سالها انجام داده، براش استثنا قائل شده تا دخترش تو مراسم بلوغ آخرین فرزندش باشه. هر چند که نباید از کنار خانواده جم بخوره.
پسرش تنها سری تکون داد و روش رو سمت پنجره برگردوند. مادر جلو رفت، پوزهاش رو به صورت فرزندش مالید و کنارش نشست.
- مینهو، هیجان زده نیستی که قراره یا همراه خواهرت به دنیای انسان ها قدم بذاری و یا مثل برادرت تو جنگل پیش ما بمونی؟
پسرش که او رو "مینهو" خطاب کرده بود، لحظهای درنگ کرد.
- کنجکاو نیستید که قصد دارم کدومو انتخاب کنم؟
مادر با رنگ هیجانی که در صداش قابل رویت بود جواب داد.
- البته که هستم! اما خب، قانون میگه حقی نداریم تا زمانی که خود گرگینه جوان تصمیمش رو در برابر ماه و در حضور همهی اعضای پک به رئیس پک اعلام نکرده، چیزی ازش بپرسیم. و البته که نمیخوام تهتقاریمو تحت فشار بذارم.
دمش رو دور پسرش حلقه کرد و دوباره پوزهاش رو به صورتش مالید. روی چهار دست و پاش ایستاد و آروم از تخت سنگی و پسرش فاصله گرفت.
- به زودی راه میفتیم. میتونی یکم دیگه استراحت کنی.
استراحت؟ کلمه غریبی برای ذهنش به نظر میومد. هنوز نمیتونست باور کنه این شب مقابلش قرار داشت. همه چیز عادی به نظر میومد، مثل هر شب ماه کامل دیگهای. تنها چیزی که به نظر میومد تغییر کرده باشه، لبخندی بود که دیگر راهش رو به لبهاش پیدا نمیکرد. چشمهاش تمام جنگل رو از پشت همون پنجره جستجو میکرد تا خودش رو پیدا کنه. تا خودش رو تنها لحظهای میون اون گرگها ببینه. اما جز حس ناآشنایی که وجودش رو پر کرده بود، چیزی نمیدید و حالا، گیج تر از هر موقعای در اعماق آشوب افکارش غرق شده بود. گویا خاطراتی که از زمانی که چشمهاش رو باز کرده بود با این گرگها داشت، همگی محو شده بودند. تصمیمش رو گرفته بود؟ مطمئن نبود، اما برای مطمئن شدن، دیگه نمیتونست اونجا بمونه...
_______________________________________
مثل همیشه پذیرای نظرات و حدسیات شما هستم♡
YOU ARE READING
The Descendants
FanfictionA Stray Kids' Story Featuring 2Min Genre: Supernatural, Drama Age Rate: +18⚠️ Started: 10 September 2022 (Prologue uploaded on 30 June 2024) Ended: