Chapter 1: Part 7

12 4 0
                                    

در اتاق رو باز کرد. یا بهتره بگم کوبید، چون با ورود پر سر و صدایی که داشت، باعث شد مردی که روپوش سفیدی به تن و پنس‌ای به دست داشت از جا بپره.

- زهرم ترکید بچه! آروم تر بیا تو!

انگار تازه متوجه اطرافش شده بود، با نگاه متعجبی شروع به آنالیز موقعیت کرد.

- درو زیادی محکم کوبیدم؟

دکتر سرش رو کمی کج کرد.

- جدی داری میپرسی؟!

- ببخشید.

خیلی آروم گفت. جلو رفت و روی تختی که روتختی سفید براقی داشت نشست. مرد پنس رو روی میز آهنین بلند گذاشت.

- هی! چیشده بچه؟ کارو نگرفتی؟

- گرفتم. آخ!

از روی درد ناگهانی مشتی که به بازوش وارد شده بود گفت.

- بیشعور این قیافه کسیه که کارو گرفته آخه؟!

مرد گفت و روی صندلی چرخدارش نشست. به جای جواب دادن، نگاهش رو به ساعت رو به روش داد. بیش از حد دور شهر چرخیدن با اون تاکسی رو طول داده بود. این رو عقربه هایی که به ساعت ده شب نزدیک میشدند بهش می‌گفتند.

- مبارزم ساعت ده بود؟

- آره؛ جاییت که درد نمیکنه؟ مُسَکّنی، بانداژی، چیزی نمیخوای؟

نگاهش رو به دستاش داد و با دست چپش، دست راست خودش رو نوازش کرد.

- دور مشتام بانداژ میبندی؟ نمیخوام روز اول کاریم دستام زخمی باشن.

- آره حت- صبر کن ببینم فردا؟! اگه صورتت زخمی بشه چی بچه؟!

- نمیشه.

مرد اخمی کرد و به سمت میز آهنینش برگشت.

- از اعتماد به نفس کاذبت هرگز خوشم نمیاد!

تنها جوابی که داد، لبخندش بود. مرد با دقت تمام دور هر دو دستش بانداژ پیچید.

- تموم شد.

و مرد دوباره شاهد نوازش شدن دست او توسط خودش بود.

- ممنون دکتر شیم!

مردی که دکتر خطاب شده بود، دست‌هاش رو تو جیب روپوشش برد.

- به نفعته که مثل همیشه زنده برگردی!

از روی تخت بلند شد، همچنان لبخند به لب داشت. اما چیزی درباره‌ی لبخندش، معذب کننده بود. کراوات شل شده‌اش رو از دور گردنش باز کرد و روی تخت انداخت. بعد از باز کردن دکمه های پیراهنش، همین کار رو با اون هم کرد. دستی به سینه‌ی برهنه خودش کشید و به سمت در رفت. دکتر از جواب گرفتن از او ناامید شده بود. اما درست قبل از اینکه از در خارج بشه، صداش به گوش رسید.

- میدونم.

درب رو پشت سرش بست. از راهروی طویل گذشت. شاید هم این راهرو فقط به چشم او طویل میومد. از اون سطح زمین که قرار داشت، باید باز هم پایین تر می‌رفت تا به سالنی که صدای همهمه‌ش تمام ساختمون رو پر کرده بود برسه. پرتوهای نور قرمز رنگی که از اون سالن راه خودشون رو به راهرو پیدا کرده بودند، دیگر لرزی بر بدنش نمی‌انداختند. تصوری که ذهنش از بدنش داشت، اینطور بود‌. از پله‌ها پایین رفت. پرتوهای نور سرخ، همانند خون بدنش رو بلعیدند. به صداهای تشویق و تمجید و کری خوندن‌ها عادت داشت. منتظر معرفی و شروع مبارزه موند و به کاری که سالهایی رو به انجامش گذرونده بود مشغول شد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 18 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The Descendants Where stories live. Discover now