Part1

87 8 0
                                    

"آفرین تهیونگ؛ داری عالی انجامش میدی!"

تهیونگ با احتیاط پاهاش رو از هم فاصله میداد و دوباره به حرکت در می‌آورد. اما همچنان دست‌های مرد رو محکم گرفته بود.

"ولم نکنی ها!"

"ولی تو داری به تنهایی انجامش میدی؛ نیاز نیست که دیگه دستت رو بگیرم."

"چی؟ نه خواهش میکنم..."

جونگ‌کوک خنده‌ای سطحی به لحن پسر کرد و گره دست‌هاشون رو محکم‌تر کرد.

فقط قصد اذیت کردنش رو داشت، وگرنه اون هرگز دست تهیونگ رو ول نمیکرد؛ مهم نبود که توی چه موقعیتی باشه.

پسر سعی میکرد پاهاش رو به کار بکشه تا توی آب غرق نشه و بدنش از بی‌حسی این چندماه در بیاد؛ اما انگار بدنش تا یه جایی میتونست همراهیش کنه.

با لمس شدن پاهاش و اون حس کثیف فلجی، چنگی به دست مرد زد تا بهش بفهمونه که دردش برگشته.

چشم‌هاش سیاهی رفتن و از درد کمر، اشک‌هاش دراومده بود.

جونگ‌کوک فورا با دیدن حال پسر، دستش رو زیر پاهاش انداخت و اون رو بغل کرد.

سرش رو با ترس بین تره‌قوه و گردن جونگ‌کوک برد. دست‌هاش رو، دور گردنش حلقه کرد و خودش رو توی آغوش مرد جمع کرد. اشک‌هاش بی‌اراده پایین میریختن.

"من میترسم!"

زمزمه‌ی آرومش بدن مرد رو لرزوند و باعث شد دست‌هاش رو دور بدنش محکم‌تر بکنه.

"از چی میترسی وقتی من اینجام که خودم رو سپربلات کنم؟"

با حرف جونگ‌کوک، آروم سرش رو بالا آورد و به چشم‌هاش خیره شد. لمس صورت زیبای تراپیستش جز عادت‌هاش شده بود اما...

اما این اشتباه نبود؟

جونگ‌کوک سرش رو به سمت اون لب‌های اناری سوق داد و با بستن چشم‌هاش، پسر رو وادار به همراهی کرد.

با یک بوسه‌ی کوچیک شروع کرد و لحظه‌ای بعد لب‌هاشون به هم‌آغوشی هم رفتن.

گازی از لب پایین پسر گرفت و با باز شدن دهنش، زبونش رو به جستجوی مزه‌ی دلنشینش فرستاد. بازی بین زبون‌هاشون صدای دلنوازی رو ایجاد میکرد اما هنوز یه چیزی سر جاش نبود.

تهیونگ این بوسه‌ رو با وجود شیرینیش نمیخواست.

سرش رو عقب کشید و با نفس نفس به تراپیست خوش‌چهره‌اش نگاه کرد. جونگ‌کوک با چهره‌ی سوالی بهش خیره بود. اون مرد قلبش رو تسخیر کرده بود، اما اون کسی رو توی زندگیش داشت.

"کمکم کن از آب بیام بیرون."

"تهیونگ چی شـ..."

"گفتم من رو ببر بیرون."

تن صداش بالا رفته بود و جونگ‌کوک رو مجبور کرد که به حرفش گوش کنه.

کمک کرد که پسر از آب بیرون بره و خودش هم پشت سرش از آب بیرون اومد.

فورا سمت حوله‌اش رفت و دور بدنش پیچید. پاهاش درد میکرد اما موندن جایز نبود؛ اون نباید اجازه میداد قلب گناهکارش رابطه‌ی اون دو نفر رو خراب کنه.

"تهیونگ آروم راه برو؛ پاهات آسیب میبینن."

"به تو هیچ ربطی نداره..."

چجوری باید به پسر میفهموند که فقط اون رو دوست داره؟

To be continue

with love

...
VKOOKLAND

HuginWhere stories live. Discover now