Part3

68 4 0
                                    

"نه هیورین اونجور که تو فکر میکنی نیست."

تهیونگ از اینکه دل دخترک رو بشکنه میترسید. اون دختر نباید قربانی قلب خیانتکار اون دونفر میشد.

"دقیقا همونطوره که فکر میکنی!"

لحن عصبی و نگاه مطئمن جونگ‌کوک، وجود پر تنش تهیونگ رو‌ به لرزه انداخت.

دست تهیونگ رو محکم‌تر بین دست‌هاش گرفت و همچنان جلوی پسر ایستاده بود.

"هیورین من میخواستم با روش آسون‌تری تمومش کنم؛ اما تو نمیخواستی قبول کنی که دیگه چیزی بین ما نیست. کسی که عاشقشم تهیونگه و اون هیچ ربطی به این موضوع نداره."

هیورین با شوک جلو اومد و بسته‌ی قرص توی دستش به زمین افتاد.

قلب تهیونگ گرفت و وجودش سیاه شد. محبت‌های اون دختر رو با خیانت جواب داده بود و حالا...

"ربطی نداره؟ اینکه اینجوری کنارت وایستاده و حتی تو رو پس نمیزنه و تو دم از عشقش میزنی، بازم این موضوع بهش ربطی نداره؟"

دختر با عصبانیت حرف میزد و دنبال جواب بود. پس طرد شدن‌هاش از طرف جونگ‌کوک بخاطر این بود.

"هیورین حق با توئه، من یه آدم عوضیم. متاسفـ..."

تهیونگ با صورت خیس از اشک لب زد اما دختر اجازه نداد که از خودش دفاع کنه.

"دهنت رو ببند موش کثیف. تو به دوست خودت خیانت کردی. این کار فقط از پس هرزه‌هایی مثل بر میاد پس بهتره که خفـ..."

"اگه جلوی دهن گشادت رو نگیری قول نمیدم از این در سالم بیرون بری."

ایندفعه این جونگ‌کوک بود که با صدای بم و عصبیش حرف دختر رو ‌قطع میکرد.

هرچیزی رو قبول میکرد به جز توهین به تهیونگ؛ در واقع هیچ‌چیز تقصیر اون پسر مظلوم نبود. این خود جونگ‌کوک بود که بهش دل بسته بود.

"حد خودت رو بدون هیورین! هر چیزیم که شده باشه حق نداری بهش توهین کنی. درضمن، خیلی وقته همه چیز بین من و تو تموم شده. من این رو رسما اعلام کرده بودم، این تو بودی که قبولش نمیکردی."

"واقعا داری بخاطر اون به عشقمون خیانت میکنی؟ جونگ‌کوک من رو نکاه کن؟ منم دوست‌دخترت؛ همونی که با عشق تو، خونه و خانواده‌ش رو ترک کرد و با تو به سئول اومد. لعنتی اصلا حالیت هست چی میگی؟"

دختر حالا با بغض حرف میزد و حقایق رو به صورت جونگ‌کوک میکوبید.

جونگ‌کوک آروم سری تکون داد و با شرمندگی لب زد:

"متاسفم هیورین، تو برام ارزشمندی. اما دیگه عاشقت نیستم. نمیخوام ناراحتت کنم پس بیا عاقلانه این موضوع رو حل کنیم."

دختر هیستریک وار دستی به موهاش کشید و با صدای بلند حرف‌هاش رو به گوش دو پسر میرسوند.

"تو عقلت رو از دست دادی. چی رو میخوای عاقلانه حل کنی؟ خیانتت رو؟"

HuginWhere stories live. Discover now