با استرسی که تمام وجودش رو دربر گرفته بود، تمرکز کافی برای ادامه تمرین شنا نداشت.
هر از گاهی یادش میرفت باید شنا کنه؛ وقتی اب تا روی سرش رو میپوشوند، فراموش میکرد که باید دستو پا بزنه و خودش رو بالا بکشه.
درحالی که جونگکوک به نظر خیلی آروم میومد.
نگاهش رو به تن ورزیدهی دوستپسرش داد و به سمتش رفت.
شاید باید آرامشش رو اونجا پیدا میکرد... درست بین بازوهای قدرتمندش.
"جونگکوک... من حس خوبی ندارم"
"بهت گفتم که چیزی نیست انقدر خودتو درگیر نکن.. چندتا سوال ساده درمورد روند درمانته! "
"امیدوارم همین باشه"
"کافیه... بیا امروز زودتر تمومش کنیم و بریم پیش پدرت، شاید بهتر باشه بعدش بریم بیرون و هوا بخوریم"
"نه نه... بعدش قرار بود یه چیزی بهت نشون بدم"
"اوه آره... بیصبرانه منتظرشم"
سری تکون داد و بوسهی کوتاهی روی لبهای خیس جونگکوک گذاشت.
"مطمئنم خوشت میاد"
لبخندی روی لبش نشوند که با غوغای توی دلش در تضاد بود ولی شاید حق با جونگکوک باشه!
پس نمیخواست به خاطر حس مسخرهای که داره، اون رو هم اذیت کنه.
هردو از استخر خارج شدن و بعد از پوشیدن حولههاشون، به سمت اتاق تهیونگ راه افتادن.
دوش کوتاهی گرفتن و آمادهی دیدار با پدر تهیونگ شدن.
هنوز هم پایین رفتن از پلهها براش مشکل بود پس منتظر موند تا جونگکوک به کمکش بیاد.
با قرار گرفتن دستهای گرمی روی کمرش، لبخندی زد و پاش رو روی اولین پله گذاشت.
"من همیشه حواسم بهته... حالا آروم پاتو روی پلهی بعدی بزار"
همینطور که به حرفهای دوستپسرش که زیر گوشش زمزمه میشدن گوش میکرد، متوجه صدای آشنایی توی سالن پذیرایی شد.
خندههای بلندی که توی عمارت پخش میشد، شباهت زیادی با خندههای کسی که میشناختن داشت.
با رسیدن به پلهی آخر شکش به یقین تبدیل شد...
چنگی به آستین لباس جونگکوک زد و نگاهش میخ دونفری شد که روی کاناپه نشسته بودن.
میتونست نگاه یخزدهی جونگکوک رو هم از پشت سرش حس کنه و فشرده شدن قسمتی از کمرش که زیر دستِ مرد بود، مهر تائیدی به حدسش میزد.
بیشتر از این نمیتونستن معطل کنن، پس هردو به جلو حرکت کردن و سمت بقیه رفتن.
وجود دوستدخترهای رنگارنگ و مختلف پدرش توی خونه، برای تهیونگ عادی شده بود ولی حالا..
YOU ARE READING
Hugin
Romanceپا گذاشتن وسط رابطهی دونفر برای تهیونگ گناه به حساب میومد، اما باید چیکار میکرد وقتی قلبش فقط اسم اون رو فریاد میزد؟