به پارت آخر خوشاومدین 💖💋
یه دونه افتراستوری طلبتون
- البته به شرط اینکه خوب بهش ووت بدین-دربارهی اینکه افتراستوری دربارهی چی باشه هم توی ناشناس بهم بگین 💋
━━━━━━━━━━━━━━━موتورش رو همون جای همیشگی پارک کرد و درحالی که کیسهی خریدی رو از بغل میکرد، به سمت پلههای آپارتمان حرکت کرد.
همونطور که با قدمهای خستهای پلهها رو یکی یکی طی میکرد تا به طبقهی دوم برسه، زیر لب آهنگ بیمعنی که نمیدونست کجا شنیده رو برای خودش میخوند.
به طبقهی دوم رسید ولی با دیدن اینکه شخصی جلوی در خونهش نشسته و زانوهاش رو بغل کرده، ته دلش خالی شد.
به جان نامادریش قسم میخورد تا حالا نه از کسی پول قرض گرفته و نه نزول کرده که کسی بخواد بیاد سراغش.
البته کسی که اونجوری توی سرمای هوا جلوی در نشسته و زانوی غم بغل گرفته بود اصلا بهش نمیومد شر خر یا طلبکار باشه.
شاید طرف دنبال کسی میگشت یا منتظر کسی بود؟
البته این که اون آدم کیه و چیه اهمیتی هم برای تهیونگ نداشت!شونهای بالا انداخت و با قدمهای آهسته به سمت خونهش حرکت کرد.
بالای سر اون پسر که هودی مشکی رنگی پوشیده و کلاهش رو روی سرش انداخته بود ایستاد و سرفهی کوتاهی کرد تا توجه پسر بهش جلب بشه و بهش بگه از جلوی در بره کنار؛ البته که اصلا موفق نبود.
روی زانوهاش نشست و گفت:
+ سلام؟ولی باز هم جوابی نگرفت.
برای لحظهای ترسید، نکنه اون پسر مرده بود؟!
خودش کم بدبختی داشت، همین هم مونده بود که پاش توی پروندهی قتل باز بشه!!دستش رو روی شونهی پسر گذاشت و همزمان که تکونش میداد گفت:
+ هی داداش، بلند شـ..با بالا اومدن سر پسر حرف توی دهن تهیونگ گیر کرد و کیسهی خرید از دستش افتاد و صدای قل خوردن قوطیهای کنسروی که خریده بود توی راهرو پیچید.
بعد از چند لحظه که توی سکوت و بهت سپری شد، بالاخره تونست دهنش رو باز کنه و با لحنی شوکه پرسید:
+ یونگی؟! خودتی؟!یونگی با چشمهایی مات و قرمز بهش خیره شد، باز هم سکوت کرد و در جواب فقط تونست سرش رو بالا و پایین کنه.
تهیونگ هر دو دستش رو روی شونههای یونگی گذاشت و با نگرانی پرسید:
+ تو اینجا چیکار میکنی؟! چرا اینجا نشستی؟! اصلا.. مگه نباید الآن امریکا باشی؟!سوال دوم رو با لحنی که رو به تحلیل میرفت و نشون میداد که گوینده در حال فکر و تجزیه کردن شرایطه پرسید.

ČTEŠ
BENTLEY (completed)
Povídky⸙ تهیونگ قسم میخورد که اگه میدونست با عیادت کردن از یکی از دوستهاش که توی بیمارستان بستری بوده قراره وارد چه داستانی بشه، و به جایی برسه که نتونه لبخند شیطانی و لبخند از روی محبت رو تشخیص بده، اون روز توی خونه میتمرگید! ☆ به سفارش ریدرها، شاهد یه...