Part 2

328 42 65
                                    

بعد از شونه کردن موهای ابریشمی مشکی، پوشیدن پیراهن آسمانی و شلوار کرم پارچه‌ای از اتاقک نمور بیرون زد.

در عجب بود چرا کلیسایی با این عظمت باید اینجور اتاق‌ها رو در اختیار کشیش‌ها قرار بده.
این سوال گوشه ذهنش یادداشت شد تا از کشیشی که از قضا هم اتاقیش بود بپرسه.

دیوارهای سر به فلک کشیده کلیسا توجهش رو جلب میکرد تا با بالا گرفتن سرش بتونه اون مکان شیطانی رو تحسین کنه.
بعد از طی کردن راهروهای طویل به سالن رسید که در انتهای قسمت بالایی به محراب ختم میشد.

نیمکت‌ها در دو ردیف با چوب‌های قهوه ای مایل به قرمز چیده شده بود که مردم روی نیمکت‌ها نشسته بودن و با دست‌هایی که بهم قفل شده بود رو به محراب به حرف‌های کشیش گوش میدادن.

موعظه‌ای که داشت به پایان میرسید و فلیکس بی توجه به کلماتی که از دهن کشیشی که اولین بار بود چهره‌اش رو میدید روی نیمکت ردیف اخر نشست.

دستاش‌ها رو هم قفل کرد و با چسبوندن پیشونیش چشم‌هاشو بست، کاش میتونست جلوی گوش‌هاش رو از ورود اون کلمات بلا استفاده بگیره اما اناتومی بدنش اجازه نمیداد.

با شنیدن موعظه فکر میکرد تمامی حروف وارد شده به گوشش به موریانه‌های قرمزی تبدیل میشن که وارد مغزش شده و شروع به خوردن تک تک نرون هاش میکنن.

اما با سرگرمی جدیدی که پیدا کرده بود شروع کرد به تبدیل صدای موعظه‌گر به صدای خوش آوای کشیش خودش، لبخند کوچکی ازین تصور روی لبای صورتیش پدیدار شد.

صدای پدر رو زیاد نشنیده بود در حد همون مکالمه کوتاهی که توی اتاق باهم داشتن ولی منکر صدای گوش‌نواز، اروم و متین اون مرد خوش‌چهره نمیشد.

کلمات پایانی گفته شد و چند لحظه بعد هیاهو مردمی که با لبخند و سرشار از حس خوبِ به خدا نزدیک شدن اون مکان نفرین شده رو ترک میکردن.

پسر زیادی توی دنیای خودش با کشیشش غرق شده بود با ضربه محکمی که به پهلوش وارد شد، چشم‌هاشو باز کرد و به طرف منبع ضربه برگشت.

کشیشی که قیافه نا‌آشنا و کینه‌توزی داشت با اخم‌های غلیظ و صورت برهم بهش نگاه میکرد.

- سریع این مکان مقدس رو ترک کن گناهکاری مثل تو نباید پاشو توی سالن اصلی بزاره.

گناه؟ راجع به کدوم گناه صحبت میکرد؟ گناهی که اخرش هربار از لذت چشم‌هاش پر از اشک میشد و میتونست به واسطه اون ستاره‌هارو پشت پلک‌هاش ببینه؟

اما در موقعیتی نبود که به خاطر کاری که کرده سر افراز ابراز خوشحالی کنه، به ظاهر باید نادم باشه تا از مخمصه‌ای که مادرش براش درست کرده بود فرار کنه.

به ثانیه‌ای کشیده نشد تا بتونه چشم هاشو پر از اشک کنه و حراسان از نیمکت بلند شه.

- ببخشید من نمیدونستم که نمیتونم بیام فکر میکرد...

Capture Spirit [Chanlix]Where stories live. Discover now