با برگشتن توی اتاق و دیدن دوباره ی تخت مرتب متوجه سرکشی کشیش به اتاق شد؛ روزنه باریکی از نور توی اتاق رو روشن کرده و بقیه اتاق با لطف کشیده شدن پرده زخیم مشکی توی تاریکی فرو رفته بود.
نور قرمزی سوسو میکرد و از بین تاریکی توجه فلیکس رو جلب میگرد تا نگاهش رو به سمت تاریک اتاق بده.
اون شمع کوچک که به زوال میرفت نیمی از مجسمه میخ کوب دیوار رو نمایان میکرد.مجسمه ای باعث سر درد و تیک عصبی پلک سمت چپش میشد، اون هر یکشنبه با حضور خانواده جلوی همچین مجسمه ای با هیبت بزرگتر ادای احترام میکرد و مثل شی با ارزش ازش یاد میکرد.
اما حالا زیر سایه همین مجسمه شکنجه و زندانی شده بود و انگ بیمار رو با خودش یدک میکشید.
در حالی که میتونست باز هم به همین مجسمه و مردی که سنبلش بود قسم بخوره از هرکسی که توی این مکان نفرین شده تظاهر به ایمان میکنه سالمتره.
- من گناهکارم؟ من بیمارم؟
با هر کلمه یک قدم به مجسمه نزدیک میشد.
- من اگر به سمتشون کشیده میشدم دست خودم بود؟ مگه این تو سرشتم نبود؟ چرا باید برای چیزی که خدا توی وجودم گذاشته شرمنده باشم؟
حالا رو به روی مجسمه قرار گرفته بود و نگاهی لرزون بهش داشت.
- چرا اون موقع که از عذاب وجدان شب تا صبح گریه میکردم این حس لعنت شده رو ازم نگرفت؟ من هیچ تقصیری ندارم.
با نفس عمیقی که با پایان حرفش کشید شمع خاموش شد، دود ناچیزش با نور کمی که اتاق رو از تاریکی نجات میداد معلوم بود.
- مقصر خداییه که بندههاش چیز دیگهای ازش ساختن.
صدای کوبشهای در باعث شد کمی از جاش بپره و با نگاه پر از تعجبش به سمت منبع صدا برگرده.
در چوبی زوارر در رفته با شدت باز شد.اولین چهره اشنا نگاه پر از نفرت استفان با اخم غلیظ بود و پشت سر اون تعدادی راهبه ایستاده بودند.
- لطفا بیاریدش به اتاق درمان.
استفان گفت و دو راهبه خودشون رو به فلیکس رسوندن و با شدت بازوهای نحیفش رو فشردند.
- هی دارید چیکار میکنید دستمو ول کن.
فیلکس داد زد، شوکه شده بودند، اون زنها جوری دستاشو گرفته بودند که میدونست با یک فشار دیگه کبود میشن.
- بهتره بهشون بگی ولم کنن تا بلایی سرت نیومده.
صدای بم شده و بلندش ته دل استفان رو خالی کرد.
درسته جثه کوچیک و سیمایی زیبا داشت اما چیز از مردان کم نداشت که بتونه رفتار های زننده رو تحمل کنه.استفان خودش رو به فلیکس رسوند.
- چه بلایی میخوای به سرم بیاری وقتی دستور از طرف اسقف اعظم صادر شده؟
YOU ARE READING
Capture Spirit [Chanlix]
Romanceمطمئن بود اون پسرک اشرافی چیزی بالاتر از گل نشنیده ولی الان در دام کلیسایی که درونش از ویرانه خانهای مخروبتر ولی ظاهر قصر مانند افتاده؛ با شیون و نالههاش مرتکب گناهی شده که در قفس اسقف زندانی شده. -تو مزه بهشت میدی اما خدا هم میدونه برای گناه ساخ...