*****
ایستاده در وسط اتاق به گرهی دستهایی که دورش حلقه شده بودن نگاه میکرد؛ ظاهرا کنترل احساسات عزیزکردهی امپراطور از دستش خارج شده بود!
نگاهش دوباره قفل دستهای روی شکمش شد و بدون حرکتی اجازه داد عزیزکردهی پشتسرش از بهت کاری که کرده دربیاد و به این آغوش ناگهانی خاتمه بده. رنگ پوستش به سفیدی برف بود و رگهای نازک و برآمده و سبزرنگی که روشون دیده میشد زیبایی دستان صاحبش رو دوچندان کرده و دیدن ظرافت مچهاش خطهای محوی مابین دو ابروش ایجاد میکرد. همزمان با تکون خوردنش، دست از کندوکاو دستهای کیونگسو برداشت و نگاهش رو به داخل اتاق گردوند. بعداز دورشدن اون دستهای ظریف و سفید از دور بدنش، صدای خفهاش تارهای شنواییش رو به بازی گرفت.
"من... نمیدونم چیشـ... چیشد یکدفعه... امیدوارم برداشت اشتباهی نکنی."
جملهاش رو با بازدم عمیقی که به بیرون فرستاد تموم کرد. دستپاچگیاش از پشتسرهم به خوبی احساس میشد. مثل همیشه بدون هیچ واکنشی قدمهاش رو از سرگرفت و سمت صندلی گوشهی اتاق رفت.با نشستن روی صندلی هر دو پاش رو روی میز گذاشت و برای راحتی بیشتر بدنش رو کمی پایینتر کشید، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و بلافاصله چشمهاش به آرومی بسته شد.
گردن کشیده و سفیدش با رهاشدن تارموهای مشکیش به پشت و پایین اومدن یقهی تیرهرنگ لباسی که به تن داشت به خوبی در معرض دید کیونگسو قرارگرفته و نگاهش رو میخکوب کرده بود.
از زمانی که متوجه تمایلات عجیبش شده بود و تا به الان هیچوقت برای کسی احساساتش اینطور افسارگسیخته نشده و خون توی رگهاش با سرعت به سمت پایین بدنش حرکت نکرده بود اما با دیدن هرباره مرد روبروش افکارش به سرعت توی سرش جولان میدادن و خواستههای غیرمعقول وادارش میکردن دست به کارهایی بزنه که حتی برای خودش هم تازگی داشت.
مرد مشکیپوش روبروش دستهاش رو روی سینه قلاب کرده بود و پلکهای بستهاش نشون از خوابیدنش میداد. نمیدونست باید چیکارکنه. خواب از سرش پریده و از طرفی زمان کمی تا روشن شدن هوا نمونده بود. از سرعادت گوشهی ناخنش رو به دندون گرفت و دست به کمر وسط اتاق به این فکر افتاد یکی دوساعت دیگه که جونمیون بیاد، باید چه دلیلی برای حضور یک فرد غریبه اونهم داخل اتاقش براش بیاره.
"قصد خوابیدن نداری عزیزکرده؟"
صدای بمش پردههای گوش کیونگسو رو تکون داد، باعث شد از کندن پوست کنار ناخنش دست بکشه و به جایی که نشسته بود نگاه کنه. سرش رو روی پشتی صندلی کج کرده و مردمکهای تاریکش مستقیم و با خیرگی منتظر جوابش بودن. ابروهاش رو بالا داد و لب زیرینش رو با زبون تر کرد.
"اوه! بیداری..."
دستهاش پشت کمرش قفل شد؛ به عادت همیشگی و کوچیکی که توی خانواده دوه وجود داشت، با دستهایی که پشت کمر قفل شده بود و خونسردیای ظاهری سمتش قدم برداشت.
YOU ARE READING
' 𝐋𝐞𝐭𝐡𝐚𝐥 𝐒𝐡𝐢𝐯 '
Historical Fiction𝐋𝐞𝐭𝐡𝐚𝐥 𝐒𝐡𝐢𝐯; -قدرت برتر و سلاح کشنده؟! دروغه. این شایعات فقط برای منحرف کردن ذهن آدمهای ضعیف بکار میره. من جلو میرم و نابود میکنم. قدرت مطلق میشم و سرزمینم رو گسترش میدم. کی میخواد جلوم رو بگیره؟! یک قهرمان خیالی؟! یا نکنه... کسی مثل تو...