1☆

28 11 2
                                    

۲۶۴ روزه که زندانی شدم
جز یک دفترچه کوچیک و خودکاری خراب و ارقام توی ذهنم محاصبی‌ ندارم.
۱ پنجره.۴ دیوار.۴۴متر مربع جا.۲۶ حرف الفبایی ک توی ۲۶۴ روز تنهایی ب اون‌ حرف نزدم.
۶۳۳۶ ساعت از زمانی  که انسان دیگه ای رو لمس نکردم.
ب من گفتن:یک هم سلولی هم قراره داشته باشی
ب من گفتن:امیدواریم اینجا بمیری و بپوسی‌ البته اگه رفتارت خوب باشه
ب من گفتن:یک دیوونه ی دیگه درست مثل خودت دیگه تنها نمیمونی
اون ها نوکر‌ های سازمان احیا هستن.ابتکاری که قرار بود ب جامعه رو به مرگمون کمک کنه.همون آدمایی ک من رو از خونه پدریم بیرون کشیدن و توی آسایشگاهی زندانی کردن،اون هم بابت چیزی که دست خودم نیست.هیچ کس اهمیت نمی‌ده که من خودم هم خبر نداشتم قادر به چه کاری هستم.که من  خودم هم نمیدونستم دارم چیکار میکنم.
هیچ نمیدونم کجا ام.
فقط میدونم کسی که سوار ی ون سفید بود ۶ ساعت و ۳۷ دقیقه رانندگی کرد تا رسوندم اینجا. میدونم که با دستبند سر جام میخکوب شدم.میدونم ب صندلی بسته شده بودم.میدونم پدر و مادرم به خودشون زحمت خداحافظی هم ندادن . میدونم وقتی من رو داشتند می‌بردند گریه هم نکردم.
میدونم ک هر روز آسمون به زمین میاد.
خورشید در اقیانوس فرو می افته و رنگ قهوه ای ،قرمز،زرد و نارنجی رو به دنیای بیرون از پنجرم‌ میپاشه. یک میلیون برگ از صد شاخه مختلف در باد غوطه می‌خورند،و با امید واهی بال بال می‌زنند. تندباد بال های پژمردهشون رو میگیره تا وادارشون‌ کنه سر خم کنن، فراموش شن، به حال خودشون رها شن تا زیر پای سربازهایی‌ که درست همین پایین هستن لگدمال شن.دیگه ب اندازه قبل درخت نداریم،این حرفیه که دانشمندا میزنن.  میگن دنیامون سبز تر بود. ابرهامون‌ سفید تر بود . روشنایی آفتابمون همیشه درست و به اندازه بود . اما من از دنیا خاطرات خیلی کمرنگ و مبهمی دارم.از گذشته چیز زیادی یادم نمیاد. تنها زندگی ای ک میشناسم همونی عه که به من داده شده بود. پژواکی از اونچه سابق بر این بود. کف دستم رو به قاب کوچیک شیشه فشار میدم. و سرمارو‌ که با حسی آشنا احساس میکنم. ما هردو تنها هستیم. وجود ما به معنای عدم وجود چیز دیگه ایه‌.
خودکار تقریبا بی مصرفم‌ رو با همون ی ذره جوهری ک یاد گرفتم‌ جیره بندی روزانه کنم برمیدارم و به اون خیره میشم. نظرم عوض میشه. از زحمت نوشتن صرف نظر میکنم. داشتن یک هم سلولی هم خوب باشه. حرف زدن با یک آدم واقعی شاید شرایط رو راحت تر کنه.‌ تمرین میکنم تا دوباره از صدام استفاده کنم، لب هام رو تکون میدم تا کلمات آشنای نا آشنا_با‌ دهانم‌ رو ادا کنم‌ . تمام روز تمرین میکنم.
تعجب می‌کنم هنوز حرف زدن از یادم نرفته.
دفترچه کوچیکم رو لوله میکنم و توی دیوار می چپونم‌ . روی فنرهایی‌ که با پارچه پوشیده شده و مجبورم روش بخوابم میشینم. منتظر میمونم‌ . ب جلو و عقب تکان میخورم و منتظر میمونم.
از بس منتظر میمونم خوابم‌ میبره.
تا چشم باز میکنم ۲ چشم و ۲ گوش و ۲ ابرو میبینم.
صدای جیغم،میل شدیدم به فرار و وحشت فلج کننده ای که به دست و پام چنگ میزنه رو خفه میکنم.
-تو....پ....پ....پ....پ.....
*توهم پسری. یک تای ابروش زو بالا میندازه و صورتش رو عقب میبره . نیشخند میزنه اما لبخند نمیزنه و دلم میخواد زار بزنگ،چشم هام نومیدانه  و وحشت زده سمت دری میچرخه که به دفعاتی که تعدادش از دستم در رفته سعی کردم بازش کنم.اونها من را با یک پسر زندانی کردن‌. یک پسر. از زمان های حتی قبل از سازمان احیا همجنسگرایی شدت گرفته بود ک البته بیشتر شامل روابط جنسی میشد و تجاوز ها و در روابطی ک به ازدواج خطم میشن و یا عاشقانه چندان جایی نداشت طوری ک تنها موندن ی فرد با همجنس خودش براش ترسناک تر از این بود ک بخواد با جنس مخالف تنها باشه......
وای خدای من.
سعی دارن من رو بکشن.
به عمد این کار رو کردن.
تا شکنجم‌ کنن،تا عذابم بدن،تا دوباره خواب شب رو برای من حروم‌ کنن.
بازوهاش خالکوبی شده،تا آرنجش رو پوشونده،روی ابروش جای حلقه ای‌ که حتما توقیفش کردن مشخصه.‌ چشم های آبی تیره،موهای قهوه ای تیره، فک زاویه دار و اندازم لاغر و خوش بنیه.
خوش قیافه خطرناک . وحشتناک . هولناک.
می خنده،از تختم پایین می افتم و سریع می دوم گوشه ای .
بالش نازک روی تخت اضافه ای که امروز صبح در جای‌ خالی‌ اتاق چپاندن‌ رو برانداز میکنه. تشک زهوارو‌رفته و رو انداز نخ نما ب زحمت نصف هیکلش رو نگه میداره .نگاهی ب تخت من میندازه. نگاهی ب تخت خودش. با یک دست هردو رو کنار هم میکشه. با پاش هردو چارچوب فلپس ک سهم خودش از اتاقه. دوتا تشک رو روش پهن میکنه و بالشم رو قاب میزنه با‌ چند ضربه نرمش میکنه و زیر گردنش میزاره. لرز ب جونم افتاده .
لبم رو میگزم‌ و سعی میکنم خودم رو توی اون گوشه تاریک پنهان کنم.
اون تخت ، پتو و بالشم رو دزدیده‌.
جز کف زمین هیچی ندارم.
جز کف زمین هیچی نخواهمداشت.
هرگز نمیتونم مقابله کنم مبهوت و کرخت تر از اونم ک بتونم.
پس تو چی؟دیوونه ای؟برای همین اینجایی؟
من دیوونه نیستم.
خودش رو تا اندازه ای که بتونه صورتم رو ببینه بالا میکشه.
دوباره میخنده.
*من بهت آسیبی نمیزنم.
دلم میخواد حرفش رو باور کنم باور نمیکنم.
می پرسه*اسمت چیه؟
به تو چه؟اسم خودت چیه؟
صدای نفسی رو که با حرص میکشه می‌شنوم.
صدای پهلو به پهلو شدنش روی تختی ک قبلا نصفش مال من بود می‌شنوم.
تموم شب بیدار میمونم.
کز کرده زانوهام رو توی سینم جمع میکنم و بازوهام رو محکم دور جثه ی نحیفم‌ میپیچم.
موهای قهوه ای کمی بلندم تنها پرده حایل‌ بین ماست.
نمیخوابم.
نمیتونم بخوابم.
توان‌ شنیدن دوباره ی اون جیغ هارو ندارم.
_
صبح انگار بوی بارون میاد.
اتاق از بوی سنگ خیس و خاک به هوا بلند شده،سنگینه؛هوا مرطوبه و بوی خاک میده.
نفس عمیقی میکشم و پاورچین پاورچین سمت پنجره میرم تا فقط بینیم رو به سطح سردش برسونم.
نفسم رو احساس میکنم که روی سطح سردش بخار میکنه.
چشمام رو با صدای شرشری‌ ک از میون باد به گوش می‌رسه‌ میبندم. قطره های بارون‌ تنها ب یادم میاره که قلب ابرها میتپه.
قلب من هم میتپه.
همیشه از دیدن‌ قطره‌ های بارون شگفت زده میشم.
در شگفتم چطور همیشه پایین می افتن.
پاشون میلغزه،پاشون سست میشه و وقتی صاف از دل آسمون به جایی فرو می افتن چترهای نجاتشون‌ رو فراموش میکنن‌ مثل کسی ک جیب هاشو روی زمین خالی‌ میکنه و اهمیتی نمی‌ده محتویاتش کجا میوفته
انگار اهمیتی نمی‌ده قطرات بارون‌ موقع برخورد با زمین از هم می‌پاشن‌ ، اهمیتی نمیده‌ موقع افتادن روی زمین خرد و هزارتیکه میشن ،اهمیتی نمیده قطرات موقعی ک مردم جرئت میکنن درشون رو بزنن تف و لعنت میکنن.
من قطره ی بارون‌ام.
پدر و مادرم من رو از جیبشون بیرون ریختن و من رو رها کردن تا روی یک تکه بتن تبخیر شم.
پنجره به من میگه زیاد از کوهستان دور نیستیم و به طور یقین نزدیک آب هستیم،اما این روزها همه چیز نزدیک به آبه.
فقط نمیدونم کدوم سمتیم.
رو به کدوم مسیریم.
روشنایی صبحگاهی چشمم رو میزنه.
یک نفر خورشید رو برداشته و دوباره به آسمون سنجاق کرده،اما هر روز جایی پایین تر از جای قبل نصب میشه.
مثل پدر و مادری بی توجه کا فقط نیمی از وجودت رو میشناسه .
هرگز نمی‌فهمه نبودش چطور مردم رو تغییر میده.
چقدر توی تاریکی متفاوت هستیم.
صدای خشخشی ناگهانی خبر از بیداری هم سلولیم‌ میده.
طوری میچرخم انگار دوباره دزدیدن غذا مچم رو گرفتن.
فقط یک بار اتفاق افتاد وقتی به پدر مادرم گفتم برای خودم نمی‌خواهم حرفم رو باور نکردن .
گفتم فقط سعی داشتم گربه های ولگردی که همان گوشه کنار زندگی می‌کنند را نجات اما اونها باور نکردن من اونقدری انسان‌ باشم که ب یک گربه اهمیت بدم .من نه. چیزی آدمی مثلمن نه.آن موقع،هیچکدام از حرفهام رو باور نداشتند.
دقیقا بخاطر همینه که اینجام.
هم سلولی من رو به دقت زیر نظر نظر گرفته.
سرا پا لباس پوشیده خوابش برده بود.
تیشترت سرمه ای پوشیده و شلوار شش جیب خاکی رنگی ک پاچه هاش رو توی پوتینای‌ ساق بلند گذاشته.
من پارچه نخی کهنه به تن و سرخی شرم به رخ دارم.
نگاهش سایه ی اندامم رو از نظر می‌گذرونه و حرکات آهسته نگاهش ضربان قلبم رو تند میکنه . گلبرگ های سرخی رو ک از گونه هام فرو می افتن رو توی هوا میگیرم ،چون اطرافم شناور میشن چون سرتاپام رو‌ چیزی شبیه فقدان جسارت میپوشونه 
دلم میخواد بگم،نگاهت رو از من بردار‌‌.
با نگاهت لمسم‌ نکن و دستهات کنار خودت باشه لطفا لطفا لطفاً...
*اسمت چیه؟
حالت مورب سرش جاذبه رو به دو نیم میکنه.
در لحظه معلق میمونم.پلک میزنم و نفس هام رو توی بتری جمع میکنم.
توی جاش جابه جا میشه و چشم هام خرد و هزارتا میشه و در اتاق کمانه میکنه،یک میلیون عکس فوری میگیرن
یک میلیون لحظه در طول زمان. تصاویر چشمک زن که بر اثر طول زمان رنگ و رویشان رفته ،افکار منجمد شده ای ک در فضایی بی روح مجدد چرخ میزنن، گردبادی از خاطرات ک روحم رو می‌شکافه‌ .
من رو یاد کسی میندازه که زمانی میشناختم‌.
یک نفس تند و با یکه ای به واقعیت برمیگردم.
خیال بافی ممنوع.
از ترک‌ دیوار بتنی میپرسم
-چرا اینجایی؟
۱۴ ترک در ۴ دیوار با هزارسایه‌ روشن خاکستری کف،سنگ همه از همون تخته سنگ روشن خاکستری هستن
چارچوب های‌ تخت که با حالت رقت انگیزی سرهم بندی شده:از لوله های کهنه ی آب درست شده.
مربع کوچکی ک مثلا پنجرست:قطورتر از اونه که خورد شه . امیدم‌ نا امید شده. نگاهم گریزانه‌ و چشم هام درد میکنه.
انگشتم سست و روی کف سرد مسیری ترسیم میکنه.
روی زمین نشستم،جایی ک بوی یخ‌،آهن و خاک میده.
هم سلولی روبه روم نشسته ،چهار زانو،پوتین هاش برای همچین جایی کمی بیش از حد براقه.
*ازم می‌ترسی.
صداش بی روحه .
انگشت هام راهشون رو پیدا میکنن تا مشت شن .
-متاسفانه اشتباه میکنی .
شاید دروغ بگم، اما ب اون‌ هیچ ربطی نداره.
بادی توی بینیش میندازه و صدا توی فضای بی روح بینمون تنین‌ میندازه .
سرم رو بلند نمیکنم تا نگاهم با نگاهش ک مثل مته ب طرفم دوخته ، تلاقی نکنه بوی نا،اکسیژن هدر رفته و آه رو حس میکنم. چیزی آشنا گلوم رو میگیره ، چیزی ک یاد گرفتم قورت بدم.
دو ضربه ک ب در زده میشه حال و هوام رو سر جاش برمیگردونه.
در یک آن سر پا‌ میشه.
بهش میگم: -کسی نیست فقط صبحانه ی ماست.
۱۶۴ صبحانه و هنوز نمیدونم از چی درست شده.
بوی یک عالمه مواد شیمیایی میده؛
توده ای بی شکل که همیشه یک چیزش زیادیه.
گاهی بیش از حد شیرین،گاهی بیش از حد شور و همیشه افتضاحه . بیشتر اوقات به قدری گرسنه ام ک متوجه تفاوتش نمیشم. صداش رو می‌شنوم ک تنها لحظه ای مکث میکنه و بعد آروم آروم سمت در میره.
دریچه کوچیک رو کنار میکشه و به دنیایی چشم میدوزه‌ که دیگه وجود نداره.
*عه
سینی رو از داخل دریچه تقریبا پرت میکنه مکث میکنه تا کف دستش رو به پیراهنش بکشه
*عه عه
انگشت هاش رو محکم مشت میکنه و فکش‌ رو به هم می‌فشره‌ .
دستش رو سوزونده.
اگه گوشش بدهکار بود بهش هشدار میدادم.
به دیوار میگم:
-قبل از اینکه به سینی دست بزنی باید سه دقیقه صبر کنی.
به جای زخم های کمرنگی که زینت بخش دست های کوچیکم شده نگاه نمیکنم،جای سوختگی هایی ک کسی یادم نداد چطور دچارش نشم.
به آرومی اضاف میکنم:
-فکر کنم به عمد اینکارو میکنند
*اوه پس امروز با من حرف میزنی؟
عصبانیه،چشماش برق میزنه و بعد نگاهش رو از من میگیره و متوجه میشم بیشتر از هرچیز خجالت زدست.
آدم سرسختیه‌.
سرسخت تر از اون ک جلوی من مرتکب اشتباهات احمقانه شه.
سرسخت تر از اون که درد رو به روی خودش بیاره.
لب هامو بهم میفشارم و از مربع کوچیکی ک بهش میگن پنجره به بیرون خیره میشم.

حیوانات زیادی باقی نموندن اما‌ داستان پرندگانی رو شنیدم که پرواز می‌کنند.
شاید روزی منم ببینم این روزها داستانارو‌ طوری بهم می‌بافن‌ ک باور پذیر نیست.
اما از بیشتر از یک نفر شنیدم ک طی چند سال گذشته واقعا پرنده ای درحال پروار دیدن‌.  پس من هم پنجره رو نگاه میکنم. امروز یک پرنده میاد. سفید با رگه های طلایی ک مثل تاج روی سرشه ،سفید با رگه های طلایی ک مثل تاج رو سرشه .
پرواز میکنه.امروز یک....
دستش.
روی من.
°°°°°°°°°°°°°°°°
میخواستم حداقل سه هزارتا کلمه بنویسم ولی کمتر شد ک خب باید اینکارو کردم چون ب نظرم این پایان برای این پارت مناسب تر بود🌟
ووت و کامنت یادت نره بنفشک!

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: Jul 20 ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

📌Shatter Me|ورژن تهکوک؛Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ